صبح ها که به سمت مترو میروم با عجله و استرس از اینکه از قطار جا نمانم معمولا پله های آخر هر پله برقی را یکی دوتا کرده و فاصیه رسیدن به پله برقی(٦ پله برقی) بعدی را به سرعت طی میکنم.

آن روز بر خلاف همیشه عجله ای نداشتم.پس سرعتم را کم کرده و جای گاز دادن خود را در دنده سنگین گذاشتم تا با سرعت معمولی حرکت کنم.در همین حین توجهم جلب او شد.پشت سرم با قدی حدود ١٦٠ قدم هایش را درست جا پای قدم های من میگذاشت و سرعتش را با من هماهنگ کرده بود.منظم مثل تیک (یک پا به جلو) تاک (پای دیگر به جلو) یک ساعت سوئیسی.

به پله برقی سوم که رسیدیم فرصت را برای امتحان مناسب دیدم.میخواستم ببینم چقدر دلش پیشم گیر کرده.ابتدا دو پله پایین رفتم تا ببینم واکنشش چیست.فورا دو پله پایین آمد.باز پشت سرم قرار گرفت.فهمیدم کار از کار گذشته.مشخص شد یک دل که نه صد دل عاشقم شده.ایندفعه میخواستم چند پله بیشتر پایین بروم.با خودم گفتم وقتی شروع به حرکت کرد برمیگردم و سر صحبت را باز میکنم.یک شوک ناگهانی.

همه چیز داشت خوب پیش میرفت.در حال محاسبه این بودم که با توجه به سرعت پله برقی ، مسافت مانده تا پایان پله برقی و سرعت حرکتم زمان مناسب برای این حرکت در چه زمانی است که ناگهان لحظه ای در درونم مغزم از سیاهچالی که قلبم او را به آنجا تبعید کرده بیرون آمد.چراغ ها را روشن کرد.دستی به سر و صورت خود کشید و اداره امور را به عهده گرفت.مردمک های چشمم شروع به گشاد و تنگ شدن کردند. برای ند لحظه به افق خیره شدم.در فکری فرو رفتم.اگر کسی من را در آن لحظه میدید انگار داشتم ١٤٥٦٧٣ را به ١٣.٦ تقسیم میکردم.سپس دچار تزل و چند بینی به سوژه های بیرونی شدم.جواب را پیدا کردم.دیگر دستور از مغز صادر شده بود.پله هارا پایین رفتم.قبل از اینکه بخواهد خودش را به من برساند برگشتم.به بهانه بستن بند کفش پایم را گذاشتم روی پله های بالایی.اول کمی جا خورد.اخطار صادر شد.دیگر حساب کار دستش آمده بود.ماست هایش را فورا کیسه کرد و رفت دنبال زندگی اش.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها