!بیگانه ای در خط زمانی متفاوت



به نام خدا

یکی از نیاز های اساسی انسان ها نیاز به دیده شدن و کسب موفقیت است که امروزه در مباحث روانشناختی اعتبار 

بالایی پیدا کرده است. این فرایند از گذشته ها وجود داشته و انسان های گذشته هم نیازمند دیده شدن و کسب محبوبیت بودند ولی با توجه به سادگی گذشته نسبت به حال راه حل ها نیز سادتر بوده اند. 

گاه این نیاز از طریق رهبری کشور و ارتشی برای حمله به یک کشور دیگر یا حکمرانی های عجیب بر سرزمین ها برطرف میشد یا گاهی هم با اظهار نظر های مختلف. به هرحال شاید بتوان گفت این افراد بر تاریخ بشر تاثیر داشته و سیر آن را مشخص کرده اند البته نمیخواهم بگویم که در مقابل نظریه ای که میگوید تاریخ فرای کنش های انسان هاست ایستاده ام. 

خیلی ریز از کنار این قضیه میگذرم و به بحث اصلی که به تحلیل راهکار های افراد و دسته بندی آن ها برای کسب محبوبیت میپردازم. 

ابتدا باید قبول کنیم که دوران فعلی از لحاظ پیچیدگی و ظهور تکنولوژی باعث شده که راهکار های قبلی دیگر کاربرد های قبلی را نداشته باشند و به همین دلیل افراد مجبور شده اند به راه ها و شکل های متفاوتی دست بزنند که در زیر به چندی از آن ها اشاره خواهم کرد:


 

1)      پسر معمولی نباشد:

گرگ بیابان باشید و روزها شکم خود را سیر نکنید ولی پسرمعمولی نباشید! زیرا زمانی که پسر باشید حتی اگر بر 4 زبان غیر از زبان مادری مسلط باشید و در یک آن با دست چپ خود شاهکاری هایی مانند مونالیزا یا جیغ را بکشید و با دست راست غزلیات حافظ و سعدی را خوشنویسی کنید باز هم دسته ای میروند سراغ آن وزغی که نتیجه ی مرحله یک چهارم نهایی بین دو تیم آفریقایی در جام ملت های آفریقا درست حدث زده.


2)      پسرهایی در تم های غیرمعمولی باشید:

اگر ناچارا پسر شدید که مثلا مانند محسن خانِ چاووشی یکی دیگر را آرزو کنید بعد از تشکر از پدر و مادر خود 

و با گفتن این جمله که "جنسیت مهم نیست و سلامتی مهمه" به خود روحیه بدهید.

 احتمالا بعد از این جمله، جمله ای بازدارنده از طرف ذهن به سمتتان مخابره میشود که دیگر جرات نکنید این فکر را دوباره بکنید و از آن پس سعی کنید در یکی از 3 تم زیر خود را قرار دهید:

الف) پسر های تم فلسفی:

این دسته همه چیز را از دریچه فلسفه و انتزاعیات میبینند. موهای بلند و عینک های گرد و پوتین پوش 

و  گاهی اوقات مشغول گوش دادن به "بیت" هستند. 

معمولا کمی فقط کمی خود برتربین هستند و البته کمی هم پوچ گرا. پیوند ظریفی با سینمای روشنفکری غرب و فیلم های کالت سینمای ایران دارند و معمولا به 3 دسته طرفداران نولان ، طرفداران لینچ و طرفداران سینمای اروپای شرق تقسیم میشوند.

 از آن گذشته آن ها چیزهایی میگویند که غیر همفکران خود متوجه آن ها نمیشوند. اینها فلسفه را هم به بازی میگیرند و با آن مانند موم در دست خود برخورد میکنند به طوری که فلسفه خود دچار یاس فلسفی میشود با خود میگوید "غلط کردم را برای همین روز ها گذاشته اند" ولی متاسفانه در مرام این دسته برگشتی وجود ندارد. 

ب) پسر های تم savage:

فقط کافیست که یک مقدار تتو های مختلف و رنگی در جاهایی که عقل جن هم نمیرسد داشته باشید و 

زیادی بد دهن باشید در کنار این از باید عکس های خود را با افکت سیاه و سفید و با کنتراست تصویر بالایی بگیرید.

البته در مراحل بالا ی savage چند عمل دیگر هم باید داشته باشند که از آن ها مثل کشیدن سیگار،کپشن 

های شاخ مجازی،عکس گرفتن با انواع نوشابه های خارجی و تکان دادن دوربین در حین شات زدن دوربین برای

 به رخ کشیدن نوعی اکسپرسیونیسم ناخود آگاه و هشتگ savage در کنار آن میتوان اشاره کرد.

پ) پسر های تم بیرون از خانه:

از لحاظ پوشش کمی شبیه پسران تم savage هستند ولی کهنه پوش و تاناکورایی پوش تر. شاید بتوان گفت

 اینها ابتدا زیرمجموعه دسته ی قبلی بوده اند ولی پسران تم savage هرچه باشند برای یک بشقاب قرمه سبزی پخت مادرجان به خانه بر میگردند ولی پسران تم بیرون از خانه سعی میکنند بیشترین ساعات را در خارج از خانه باشند و شب را در هرجایی که شد صبح کنند و زمان برگشت آن ها به خانه مشخص نیست البته برخی شایعات مدت زمان دوری آن ها از محیط خانواده را مرتبط با میزان پول توجیبی های بی حساب آن ها میداند.

 

3)      آدم های خوبی نباشید:

اگر آدم های خوبی باشید و توان برپایی و کنار آمدن با جنجال ها و موج سواری بر آن ها نباشید فضای مجازی و 

جامعه افراد محبوب معصومیت شما را جریحه دار میکند و پارچه ی یکدست صاف و ساده و سفید شما را آنچنان روغی (بر وزن آنچنان رونقی) و چرکین میکند که دیگر هیچ سپیدشویی نمیتواند این ننگ را برطرف بکند.

4)      مدت زمان فعالیت خود را در بخش ها بدانید:

ابتدا به محیط هایی برای کار رجوع کنید که خانومی در آن گروه نباشد. به این طریق شما برای مدتی هرچند 

کوتاه داری شغلی خواهید بود که میتوانید کمی به زندگی خود سر و سامان بدهید ولی فقط برای مدتی، زیرا با اینکه شما مورد آماج تعاریف و قربان صدقه های رئیس خود هستید ولی عملا نقش یک صندلی گرم کن را دارید تا زمانی که آن خانوم محترم که دارای روابط عمومی بالا ، قد و وزن مناسب و ترجیحا مجرد است وارد آن بخش بشود تا شما تمام کارهای کرده ی خود را به او تحویل بدهید و بعدش  داشته هایتان را در یک کارتون موزی که برای تهیه ی آن هم پول داده اید بریزید و در طی مسیر آسانسور از طبقه محل کار قدیم تا پارکینگ اپلیکیشن "اسنپ مخصوص رانندگان" را به آخرین ورژن موجود آپدیت کنید.

5)      به نقاطی بپردازید که دیگران برای پرداختن به آن حیا کنند:

البته این موضوع با یک پیش شرط همراه است و آن این است که باید با خودت مشخص کنی چرا و تا کجا

 حاضری به چه قیمیتی پیش بروی؟!

آنوقت با یک دست کلاه گیس،روسری،شلوار و لباس های عجیب و ترکیبی های پرو مختلف در سطح اجتماع به آن نقاط میپردازید که در نهایت میتوانید یک تبلیغ چرب و تپل از اکستنشن فلانی بگیرید.

6)      دختر بودن در عین کاربری های گوناگون:

برخی فکر میکنند که فقط دختر بودن برای کسب محبوبیت کافی است ولی این مرحله فقط تا حد های اولیه

 جوابگو است و برای طی کردن پله های ترقی باید حرکت هایی در جهت ساختن شخصیت های محبوب بکنید که این شخصیت ها خود به چند دسته تقسیم میشوند که عبارتند از:

*تذکر: از پرداختن به دختران دارای روابط عمومی بالا،ترجیحا مجرد و دارای قد و وزن مناسب به علت مشخص 

بودن حداقل ها و همچنین دوری از حاشیه ها خود داری میکنم.*

الف) دختر های روزمره نویس:

این دسته از دختران از لحظه ای که چشمان خود را باز میکنند تا لحظه ای که میخوابند هر لحظه و واقعه ای را 

دارای اهمیت برای نوشتن میدانند و علاقه دارند خوانندگانشان را در جریان تک تک شات ها و پلان های زندگی شان قرار دهند به طوری که انگاری ما نمیدانیم انسان در طول روز چه کارهایی نظیر غذا خوردن یا حرف زدن میکند :(

ب) دختر های بد دهن و بی اعصاب:

این دسته کلا شاکی و بی اخلاق و بد دهن هستند و همیشه یک قبضه کلت به پای چپ خود البته وقتی چپ دست باشند به پای راست بسته اند و در لحظه وقوع اتفاق ابتدا شرف طرف یا قضیه مقابل را با الفاظی که گاهی خود هم از آن ها محرومند میبرند و بع از نیمه جان شدن طرف مقابل یک خشاب 12 تایی را فقط در صورت او خالی میکنند. از بنیان گذاران این دسته میتوان به فاطی کوماندو ، اقدس آپاچی و ناتاشا اشاره کرد که آخر هم مشخش نشد که چند نسل را نابود کردند و عاقبتشان چه شد.

پ) دختر های روزمره نویس بد دهن:

از اشتراک دو دسته ی قبلی تشکیل میشوند یعنی روزمره نویسی را از دسته ی اول و بددهنی را از دسته ی دوم به ارث برده اند. به طرزی که وقایع روزمره را با رکیک ترین الفاظ و ظاهر عریان واقعیت گزارش میکنند و معمولا  جمله بالای صفحه مجازیشان با این مضمون است که:"اگه تو واقعی میشناسی نخون" یا "اگه تو واقعی منو میشناسی اینجا بلاک کن منو"


ت) دختر های افسرده:

این دسته اساسا تا آخر افسردگی رفته اند و بالاتر از سیاهی را دیده اند و وقتی دست به قلم میشوند از سنگ و صخره هم اشک در می آید و دلشان برای او کباب میشود. ولی آن ها این مرحله را آخرین مکان نمیدانند و در پی این هستند که امتیاز این مرحله را در افسردگی کسب کنند و به مرحله بعدی که تا به حال میزبان کسی نبوده وارد شوند و ولی دریغ از اینکه با این حرکت هر روز افسرده تر از دیروز میشوند و بعد از تثبیت دنبال مرحله ی بعدی هستند که این خود یک تسلسل است و پایانی ندارد مگر پایان خود دختر را.

ج) دختر های شکست عشقی خورده:

از دسته ی دختران افسرده مشتق شده اند. با توجه به زیاد شدن آن ها در دوره های جدید به عنوان یک طبقه ی مستقل اعلام وجود کرده. در نظر آن ها همه چیز از آفتاب و باران گرفته تا قار قار های کلاغ روی آن درخت در پرسپکتیو خیابان رو به رویی (معمولا خیابان ولیعصر) یادآوری ای از دوران عاشقی است و احساس میکنند با نوشتن این دردها میتوانند طعم زخمی که با فشار دادنش  کیف میدهد را بچشند!

چ) دختر های عکاس معاب و لباس رنگی:

برای اینکه جز این دسته باشید کافی است یک دوربین عکاسی را از بند به شانه خود بی اندازید و یک عالمه لباس رنگی و جوراب های رنگین کمانی یا رنگی راه راه بلند با کفش های رنگ جیغ بپوشید و عکس هایی از طبعیت بگیرید که البته باید خودتان در مرکز تصویر قرار داشته باشد با حالت هایی نظیر: از گردن به پایین با حرکات میختلف پا ، سر به پایین با عینک دودی داشتن ، نگاهی به درون یک دوست دیگر با یک لبخند که مرز بین خنده ی عاشقانه و عارفانه است یا عکس هایی که مثلا حواستان نیست و یکی از دوستانتان با شیطنت از شما گرفته است. نکته ی مهم وجود یک دستیار کمکی برای تهیه این جور تصاویر است که میتوانید نوبتی با دوستان خود نقش دستیار کمکی و منشی صحنه را برای هم ایفا کنید.

ح) دختر های عاشق پیشه:

اینها خودشان دو دسته میشنوند: دسته ی اول دخترانی که منتظر افتادن عشق هستند که معمولا کپشن های عاشقانه را با عکس هایی خوش رنگ به اشتراک میگذارند. ولی بحث ما دسته ی دوم هستند یعنی دخترانی که عشقشان افتاده است.

دخترانی که به تازگی وارد یک فاز عاشقی شده اند و به اصطلاح معروف که عشق باید اتفاق بیوفتد عشقشان افتاده و حالا یک دل که نه صد دل گرو پسرکی داده اند که دوست های دختر خانوم نمی خواهند سر به تنش باشد. چرا؟ چون با وجود پسرک دیگر جمع دختر ها جمع نیست تا با کنار هم قرار دادن پاهایشان یک ستاره 8 وجهی بسازند و عکس بگیرند یا دست هایشان را به صورت 8 های پیوسته به هم متصل بکنند. این دخترها حالا دیگر سوژه عکس ها و پست هایشان عوض شده و با توجه به جاذبه عشق حرف های معمولی طرف مقابل را هم به صورت زیبا ترین حرف های عاشقانه میشوند و اشتباهات آن ها را هم به سادگی میبخشند و به آن ها محبت میکنند.

خ) دختر های نئوحزب الهی:

با سرعت پیشرفت های روزمره علم تعداد آن ها هم در حال افزایش است. این افراد به لحاظ ایده ائولوژی از دست راستی ها حساب میشوند و از انفعال سران  دسته راستی و عدم استفاده ی آن ها از قابلیت های فضای مجازی و خالی بودن جبهه ی خودی ناراضی اند و خود وارد صحنه شده اند تا سکان کار را در دست بگیرند و دشمنان را از نقاط قرمز به عقب برانند. آن ها با انتشار عکس هایی از میدان تیر رفتن یا فلو ف و تغییر سوژه و ابژه و پوشاندن چهره یا متن های محبت آمیز نسبت به افرادی که به عنوان رهبران خود قبول دارند سعی در برهم زدن محاسباتی که قبل از حضور آن ها وجود داشته دارند.

د) دختر های ضریب هوشی کم:

در این حالت دختر ها با طرح سوال هایی عجیب و غریب و. (از نوشتن باقی این متن معذوریم)

خلاصه که برای کسب محبوبیت چه در مجازی و چه در حقیقی اگر تا صبح هم بگوییم راهکار موجود است و میتوان در موردشان حرف زد ولی از آنجا که نگارنده این متن جدیدا کمی به قاعده "اثر پروانه ای" فکر میکند و این مسئله فکرش را مشغول کرده در پی این است که بگوید هرکدام از این راه ها و انتخاب ها مجموعه گسترده ای از اتفاقات و انتخابات مختلف در شرایط مختلف را بوجود می آورد که این خود باعث میشود به این فکر کرد آیا این انتخاب و پیامدهایش برای ما ارزشش را داشت که از مسیری که واقعا رشد ما در آن بوده دور شویم؟!


پ.ن: تمام متن بالا به نوعی شوخی و نقد هستن و امیدوارم کسی فک نکنه منظور بخش هایی از متن به خودشه و 

ناراحت بشه


پ.ن: اگر دوس داشتید میتونید خصوصی نظر بدید و در مورد این نوشته حرفتون رو بزنید! 


پ.ن: امیدوارم شما هم مث من عکس ها و کنار متن دوست داشته باشد


پ.ن: از بین کسانی که این وبلاگ رو بین دوستانشون تبلیغ کنن به 3 نفر به قید قرعه 3 عدد شلکلات های کاکائویی اهدا میشود


پ.ن: احساس میکنم این وبلاگ هم داره کالت میشه یجورایی!


خوش باشید



به نام خدا

یکی از نیاز های اساسی انسان ها نیاز به دیده شدن و کسب موفقیت است که امروزه در مباحث روانشناختی اعتبار 

بالایی پیدا کرده است. این فرایند از گذشته ها وجود داشته و انسان های گذشته هم نیازمند دیده شدن و کسب محبوبیت بودند ولی با توجه به سادگی گذشته نسبت به حال راه حل ها نیز سادتر بوده اند. 

گاه این نیاز از طریق رهبری کشور و ارتشی برای حمله به یک کشور دیگر یا حکمرانی های عجیب بر سرزمین ها برطرف میشد یا گاهی هم با اظهار نظر های مختلف. به هرحال شاید بتوان گفت این افراد بر تاریخ بشر تاثیر داشته و سیر آن را مشخص کرده اند البته نمیخواهم بگویم که در مقابل نظریه ای که میگوید تاریخ فرای کنش های انسان هاست ایستاده ام. 

خیلی ریز از کنار این قضیه میگذرم و به بحث اصلی که به تحلیل راهکار های افراد و دسته بندی آن ها برای کسب محبوبیت میپردازم. 

ابتدا باید قبول کنیم که دوران فعلی از لحاظ پیچیدگی و ظهور تکنولوژی باعث شده که راهکار های قبلی دیگر کاربرد های قبلی را نداشته باشند و به همین دلیل افراد مجبور شده اند به راه ها و شکل های متفاوتی دست بزنند که در زیر به چندی از آن ها اشاره خواهم کرد:


 

1)      پسر معمولی نباشد:

گرگ بیابان باشید و روزها شکم خود را سیر نکنید ولی پسرمعمولی نباشید! زیرا زمانی که پسر باشید حتی اگر بر 4 زبان غیر از زبان مادری مسلط باشید و در یک آن با دست چپ خود شاهکاری هایی مانند مونالیزا یا جیغ را بکشید و با دست راست غزلیات حافظ و سعدی را خوشنویسی کنید باز هم دسته ای میروند سراغ آن وزغی که نتیجه ی مرحله یک چهارم نهایی بین دو تیم آفریقایی در جام ملت های آفریقا درست حدث زده.


2)      پسرهایی در تم های غیرمعمولی باشید:

اگر ناچارا پسر شدید که مثلا مانند محسن خانِ چاووشی یکی دیگر را آرزو کنید بعد از تشکر از پدر و مادر خود 

و با گفتن این جمله که "جنسیت مهم نیست و سلامتی مهمه" به خود روحیه بدهید.

 احتمالا بعد از این جمله، جمله ای بازدارنده از طرف ذهن به سمتتان مخابره میشود که دیگر جرات نکنید این فکر را دوباره بکنید و از آن پس سعی کنید در یکی از 3 تم زیر خود را قرار دهید:

الف) پسر های تم فلسفی:

این دسته همه چیز را از دریچه فلسفه و انتزاعیات میبینند. موهای بلند و عینک های گرد و پوتین پوش 

و  گاهی اوقات مشغول گوش دادن به "بیت" هستند. 

معمولا کمی فقط کمی خود برتربین هستند و البته کمی هم پوچ گرا. پیوند ظریفی با سینمای روشنفکری غرب و فیلم های کالت سینمای ایران دارند و معمولا به 3 دسته طرفداران نولان ، طرفداران لینچ و طرفداران سینمای اروپای شرق تقسیم میشوند.

 از آن گذشته آن ها چیزهایی میگویند که غیر همفکران خود متوجه آن ها نمیشوند. اینها فلسفه را هم به بازی میگیرند و با آن مانند موم در دست خود برخورد میکنند به طوری که فلسفه خود دچار یاس فلسفی میشود با خود میگوید "غلط کردم را برای همین روز ها گذاشته اند" ولی متاسفانه در مرام این دسته برگشتی وجود ندارد. 

ب) پسر های تم savage:

فقط کافیست که یک مقدار تتو های مختلف و رنگی در جاهایی که عقل جن هم نمیرسد داشته باشید و 

زیادی بد دهن باشید در کنار این از باید عکس های خود را با افکت سیاه و سفید و با کنتراست تصویر بالایی بگیرید.

البته در مراحل بالا ی savage چند عمل دیگر هم باید داشته باشند که از آن ها مثل کشیدن سیگار،کپشن 

های شاخ مجازی،عکس گرفتن با انواع نوشابه های خارجی و تکان دادن دوربین در حین شات زدن دوربین برای

 به رخ کشیدن نوعی اکسپرسیونیسم ناخود آگاه و هشتگ savage در کنار آن میتوان اشاره کرد.

پ) پسر های تم بیرون از خانه:

از لحاظ پوشش کمی شبیه پسران تم savage هستند ولی کهنه پوش و تاناکورایی پوش تر. شاید بتوان گفت

 اینها ابتدا زیرمجموعه دسته ی قبلی بوده اند ولی پسران تم savage هرچه باشند برای یک بشقاب قرمه سبزی پخت مادرجان به خانه بر میگردند ولی پسران تم بیرون از خانه سعی میکنند بیشترین ساعات را در خارج از خانه باشند و شب را در هرجایی که شد صبح کنند و زمان برگشت آن ها به خانه مشخص نیست البته برخی شایعات مدت زمان دوری آن ها از محیط خانواده را مرتبط با میزان پول توجیبی های بی حساب آن ها میداند.

 

3)      آدم های خوبی نباشید:

اگر آدم های خوبی باشید و توان برپایی و کنار آمدن با جنجال ها و موج سواری بر آن ها نباشید فضای مجازی و 

جامعه افراد محبوب معصومیت شما را جریحه دار میکند و پارچه ی یکدست صاف و ساده و سفید شما را آنچنان روغی (بر وزن آنچنان رونقی) و چرکین میکند که دیگر هیچ سپیدشویی نمیتواند این ننگ را برطرف بکند.

4)      مدت زمان فعالیت خود را در بخش ها بدانید:

ابتدا به محیط هایی برای کار رجوع کنید که خانومی در آن گروه نباشد. به این طریق شما برای مدتی هرچند 

کوتاه داری شغلی خواهید بود که میتوانید کمی به زندگی خود سر و سامان بدهید ولی فقط برای مدتی، زیرا با اینکه شما مورد آماج تعاریف و قربان صدقه های رئیس خود هستید ولی عملا نقش یک صندلی گرم کن را دارید تا زمانی که آن خانوم محترم که دارای روابط عمومی بالا ، قد و وزن مناسب و ترجیحا مجرد است وارد آن بخش بشود تا شما تمام کارهای کرده ی خود را به او تحویل بدهید و بعدش  داشته هایتان را در یک کارتون موزی که برای تهیه ی آن هم پول داده اید بریزید و در طی مسیر آسانسور از طبقه محل کار قدیم تا پارکینگ اپلیکیشن "اسنپ مخصوص رانندگان" را به آخرین ورژن موجود آپدیت کنید.

5)      به نقاطی بپردازید که دیگران برای پرداختن به آن حیا کنند:

البته این موضوع با یک پیش شرط همراه است و آن این است که باید با خودت مشخص کنی چرا و تا کجا

 حاضری به چه قیمیتی پیش بروی؟!

آنوقت با یک دست کلاه گیس،روسری،شلوار و لباس های عجیب و ترکیبی های پرو مختلف در سطح اجتماع به آن نقاط میپردازید که در نهایت میتوانید یک تبلیغ چرب و تپل از اکستنشن فلانی بگیرید.

6)      دختر بودن در عین کاربری های گوناگون:

برخی فکر میکنند که فقط دختر بودن برای کسب محبوبیت کافی است ولی این مرحله فقط تا حد های اولیه

 جوابگو است و برای طی کردن پله های ترقی باید حرکت هایی در جهت ساختن شخصیت های محبوب بکنید که این شخصیت ها خود به چند دسته تقسیم میشوند که عبارتند از:

*تذکر: از پرداختن به دختران دارای روابط عمومی بالا،ترجیحا مجرد و دارای قد و وزن مناسب به علت مشخص 

بودن حداقل ها و همچنین دوری از حاشیه ها خود داری میکنم.*

الف) دختر های روزمره نویس:

این دسته از دختران از لحظه ای که چشمان خود را باز میکنند تا لحظه ای که میخوابند هر لحظه و واقعه ای را 

دارای اهمیت برای نوشتن میدانند و علاقه دارند خوانندگانشان را در جریان تک تک شات ها و پلان های زندگی شان قرار دهند به طوری که انگاری ما نمیدانیم انسان در طول روز چه کارهایی نظیر غذا خوردن یا حرف زدن میکند :(

ب) دختر های بد دهن و بی اعصاب:

این دسته کلا شاکی و بی اخلاق و بد دهن هستند و همیشه یک قبضه کلت به پای چپ خود البته وقتی چپ دست باشند به پای راست بسته اند و در لحظه وقوع اتفاق ابتدا شرف طرف یا قضیه مقابل را با الفاظی که گاهی خود هم از آن ها محرومند میبرند و بع از نیمه جان شدن طرف مقابل یک خشاب 12 تایی را فقط در صورت او خالی میکنند. از بنیان گذاران این دسته میتوان به فاطی کوماندو ، اقدس آپاچی و ناتاشا اشاره کرد که آخر هم مشخش نشد که چند نسل را نابود کردند و عاقبتشان چه شد.

پ) دختر های روزمره نویس بد دهن:

از اشتراک دو دسته ی قبلی تشکیل میشوند یعنی روزمره نویسی را از دسته ی اول و بددهنی را از دسته ی دوم به ارث برده اند. به طرزی که وقایع روزمره را با رکیک ترین الفاظ و ظاهر عریان واقعیت گزارش میکنند و معمولا  جمله بالای صفحه مجازیشان با این مضمون است که:"اگه تو واقعی میشناسی نخون" یا "اگه تو واقعی منو میشناسی اینجا بلاک کن منو"


ت) دختر های افسرده:

این دسته اساسا تا آخر افسردگی رفته اند و بالاتر از سیاهی را دیده اند و وقتی دست به قلم میشوند از سنگ و صخره هم اشک در می آید و دلشان برای او کباب میشود. ولی آن ها این مرحله را آخرین مکان نمیدانند و در پی این هستند که امتیاز این مرحله را در افسردگی کسب کنند و به مرحله بعدی که تا به حال میزبان کسی نبوده وارد شوند و ولی دریغ از اینکه با این حرکت هر روز افسرده تر از دیروز میشوند و بعد از تثبیت دنبال مرحله ی بعدی هستند که این خود یک تسلسل است و پایانی ندارد مگر پایان خود دختر را.

ج) دختر های شکست عشقی خورده:

از دسته ی دختران افسرده مشتق شده اند. با توجه به زیاد شدن آن ها در دوره های جدید به عنوان یک طبقه ی مستقل اعلام وجود کرده. در نظر آن ها همه چیز از آفتاب و باران گرفته تا قار قار های کلاغ روی آن درخت در پرسپکتیو خیابان رو به رویی (معمولا خیابان ولیعصر) یادآوری ای از دوران عاشقی است و احساس میکنند با نوشتن این دردها میتوانند طعم زخمی که با فشار دادنش  کیف میدهد را بچشند!

چ) دختر های عکاس معاب و لباس رنگی:

برای اینکه جز این دسته باشید کافی است یک دوربین عکاسی را از بند به شانه خود بی اندازید و یک عالمه لباس رنگی و جوراب های رنگین کمانی یا رنگی راه راه بلند با کفش های رنگ جیغ بپوشید و عکس هایی از طبعیت بگیرید که البته باید خودتان در مرکز تصویر قرار داشته باشد با حالت هایی نظیر: از گردن به پایین با حرکات میختلف پا ، سر به پایین با عینک دودی داشتن ، نگاهی به درون یک دوست دیگر با یک لبخند که مرز بین خنده ی عاشقانه و عارفانه است یا عکس هایی که مثلا حواستان نیست و یکی از دوستانتان با شیطنت از شما گرفته است. نکته ی مهم وجود یک دستیار کمکی برای تهیه این جور تصاویر است که میتوانید نوبتی با دوستان خود نقش دستیار کمکی و منشی صحنه را برای هم ایفا کنید.

ح) دختر های عاشق پیشه:

اینها خودشان دو دسته میشنوند: دسته ی اول دخترانی که منتظر افتادن عشق هستند که معمولا کپشن های عاشقانه را با عکس هایی خوش رنگ به اشتراک میگذارند. ولی بحث ما دسته ی دوم هستند یعنی دخترانی که عشقشان افتاده است.

دخترانی که به تازگی وارد یک فاز عاشقی شده اند و به اصطلاح معروف که عشق باید اتفاق بیوفتد عشقشان افتاده و حالا یک دل که نه صد دل گرو پسرکی داده اند که دوست های دختر خانوم نمی خواهند سر به تنش باشد. چرا؟ چون با وجود پسرک دیگر جمع دختر ها جمع نیست تا با کنار هم قرار دادن پاهایشان یک ستاره 8 وجهی بسازند و عکس بگیرند یا دست هایشان را به صورت 8 های پیوسته به هم متصل بکنند. این دخترها حالا دیگر سوژه عکس ها و پست هایشان عوض شده و با توجه به جاذبه عشق حرف های معمولی طرف مقابل را هم به صورت زیبا ترین حرف های عاشقانه میشوند و اشتباهات آن ها را هم به سادگی میبخشند و به آن ها محبت میکنند.

خ) دختر های نئوحزب الهی:

با سرعت پیشرفت های روزمره علم تعداد آن ها هم در حال افزایش است. این افراد به لحاظ ایده ائولوژی از دست راستی ها حساب میشوند و از انفعال سران  دسته راستی و عدم استفاده ی آن ها از قابلیت های فضای مجازی و خالی بودن جبهه ی خودی ناراضی اند و خود وارد صحنه شده اند تا سکان کار را در دست بگیرند و دشمنان را از نقاط قرمز به عقب برانند. آن ها با انتشار عکس هایی از میدان تیر رفتن یا فلو ف و تغییر سوژه و ابژه و پوشاندن چهره یا متن های محبت آمیز نسبت به افرادی که به عنوان رهبران خود قبول دارند سعی در برهم زدن محاسباتی که قبل از حضور آن ها وجود داشته دارند.

د) دختر های ضریب هوشی کم:

در این حالت دختر ها با طرح سوال هایی عجیب و غریب و. (از نوشتن باقی این متن معذوریم)

خلاصه که برای کسب محبوبیت چه در مجازی و چه در حقیقی اگر تا صبح هم بگوییم راهکار موجود است و میتوان در موردشان حرف زد ولی از آنجا که نگارنده این متن جدیدا کمی به قاعده "اثر پروانه ای" فکر میکند و این مسئله فکرش را مشغول کرده در پی این است که بگوید هرکدام از این راه ها و انتخاب ها مجموعه گسترده ای از اتفاقات و انتخابات مختلف در شرایط مختلف را بوجود می آورد که این خود باعث میشود به این فکر کرد آیا این انتخاب و پیامدهایش برای ما ارزشش را داشت که از مسیری که واقعا رشد ما در آن بوده دور شویم؟!


پ.ن: تمام متن بالا به نوعی شوخی و نقد هستن و امیدوارم کسی فک نکنه منظور بخش هایی از متن به خودشه و 

ناراحت بشه


پ.ن: اگر دوس داشتید میتونید خصوصی نظر بدید و در مورد این نوشته حرفتون رو بزنید! 


پ.ن: امیدوارم شما هم مث من عکس ها و کنار متن دوست داشته باشد


پ.ن: از بین کسانی که این وبلاگ رو بین دوستانشون تبلیغ کنن به 3 نفر به قید قرعه 3 عدد شلکلات های کاکائویی اهدا میشود


پ.ن: احساس میکنم این وبلاگ هم داره کالت میشه یجورایی!


خوش باشید




داستانی ک  قبل این داستان دنبال کننده های خاموش وجود داشت معضلی به نام خواننده های خاموش بود!

در این حالت شخص به وبلاگ مقصد رجوع میکند ولی هیچ اثری از خود نمیگذارد،نه کامنتی میگذارد و نه لایکی میکند!

در این حالت خواننده احساس میکند یکی از نخبه ها در قشر افراد اطلاعاتی است و با تک تک کلیک هایش در سایت دارد دیتا از فرد نویسنده وبلاگ جمع آوری میکند!

پ.ن:مگه میشه از بین این همه متن یکدومشون هم به سلیقتون نخوره ؟! 

:)

پ.ن1 : شوخی بودا!


 

 
توضیحی نمیطلبه واقعا،با شنیدنش توضیح داده میشه!
 

جدا وقتی حالتون بد میشه چیکار میکنید که حالتون خوب بشه؟!

امروز به خاطر وقایع امتحان حالم خیلی زیاد خوب نبود :)

هرکسی برای رفع حال بدش یه قلق خاص داره که با انجامش حالش خوب میشه!

قدم زدن،خوابیدن،کتاب،موسیقی و.

میخواید منم بگم روش خودم رو؟!                             

:)

پ.ن:عکس چی میگه؟



اگر بخوام به فیلم های ایرانی ای که در چند وقت گذشته نمره بدم به یه شکل زیر نمره میگیرن:

مغزهای کوچک زنگ زده:خیلی زیر صفر

بمب یک عاشقانه:خیلی زیر صفر

قانون مورفی: کمی کمتر از دو فیلم بالا زیر صفر

یوقت به خودتون نگید لابد مورفی فیلم خوبیه با این تفاسیر،نه به خاطر بهش بهتر نمره دادم

 چون لااقل توش فاز روشنفکری و شعار خیلی خاصی نیست!

ولی جدا باید فکری به حال سینمای کمدی ایران کرد که سازندگانش برای درآمدزایی

راهبردی غیر از نوشتن 3 خط داستان و سر ریز کزدن سطل هایی از شوخی های زشت

جنسی-اروتیک بر سر مخاطبی که خسته از سختی های روزش میخواد اتصالش رو برای دقایقی با دنیای بیرونش قطع کنه ندارن!


بالاخره قسمت شد تا فیلم#محمد_رسول_الله ساخته ی #مجید_مجیدی که قرار بود از بزرگترین ساخته های سینمای ایران باشد را ببینم.

اگرچه در #اخلاص و #اخلاق #کارگردان شکی نیست و امیدوارم سازنده مشمول رحمت و محبت روز افزون #پیامبر_عظیم_الشان قرار بگیرد و این اثر برایش #باقیات_الصالحات باشد ولی این فیلم مشکلات اساسی ای دارد که به غیر از میزان هزینه ساخت فیلم چیز دیگری از آن بزرگ نیست.

فیلمنامه ی پرحفره و اشکال داری که خیلی جاها جای اینکه جوابگو باشد سوال و شبهه ایجاد میکند،فیلمبردار مثلا اسکاری که با توجه به اینکه عقبه ای از اسلام ندارد و نمیتواند با اصل اثر ارتباط برقرار بکند،موسیقی متنی که اسلامی نیست ولی شاید بشود گفت تمام غربی نیز نیست،میزانسن های غلط و اشتباه و از همه مهم تر نگاه فیلمساز به اثر و شخصیت پردازی شخصیتی که قرار است فقط و فقط#محمد_رسول_الله باشد نه کس دیگر مشکلاتی هستند که به اثر صدمات جدی ای وارد میکنند.

فیلمساز با توجه به عقبه ذهنی مخاطب ایرانی دست از شخصیت پردازی برمیدارد و این حرکت خود باعث میشود دو اشکال بوجود بیاید:اولی اینکه این شخصیت برای ببیننده ی خارجی تداعی کننده پیامبر اسلام نیست و در قواره یک اثر و قهرمان هالیوودی و هر اسمی میتواند نمایان شود و دومی برای مخاطب داخلی که یک تپه از سوال و شبهه ایجاد میکند.این عدم شخصیت پردازی و مشخص ننمودن سوژه اصلی به این امر منتهی میشود که تصویر در ایجاد احساس و تاثیرگذاری الکن است و سکانس هایی که برای نشان دادن معجزات پیامبر هستند فقط یک تاثیر پایین و گذرا آن هم بواسطه اینکه ما میدانیم این شخص پیامبر است میگذارند.

در مشاهده سکانس های کلیسا و آخر فیلم جدا از اینکه فیلمساز جغرافیا نمیدهد و فقط به یک کد یک کلمه ای "غدیر" بسنده میکند میتوان بیان کرد که نورپردازی و تصویر برداری و زاویه دوربین به شکلی صورت میگیرد که بیشتر گویا فیلمساز (و شاید تحت تاثیر فیلمبردار)دارد نمونه برداری ای از نقاشی ها و تصویر سازی های غربی و مسیحی که برای نشان دادن #حضرت_مسیح استفاده میشود میپردازد تا یک تصویر اسلامی

#مجیدی سعی کرده که روایتی #شاعرانه بسازد ولی این روایت اشکالاتی اساسی دارد که باعث میشود اثرش عقب تر از فیلم #محمد_رسول_اللهساخته #مصطفی_عقاد بایستد و آن فیلم با اینکه قدیمی تر است جلوتر در این صف بایستد.

خلاصه درکنار تمجید هایی که از #مجیدی به خاطر داشتن دغدغه و فکر برای ساختن اثری برای نشان دادن چهره ای رحمانی از حضرت محمد (ص) میشود باید اشکالات فراوان اثر را هم گوش زد کرد که در آثار بعدی اصلاح بشود.






عنوان رو یه چیز زدم بلکم جذبتون کنه :) ولی چیز زیادی نمیخوام بگم غیر از دو گزاره و یک نتیجه:
اول: هرو وقت مطلب بلندی میذارم که از نظرم خوبه و وقت گذاشتم سر نوشتنشون یسریتون به اصطلاح آنفالو میکنید که نمیدونم چرا :/
دوم: هرو وقت مطلب بلندی میذارم که از نظرم خوبه و وقت گذاشتم سر نوشتنشون اکثرتون نمیخونید و رد میشید :(
پس: شما نه حوصله دیدن این نوشته ها و نه خوندن این نوشته هارو دارید و این کمی تامل برانگیزه! :0

 

بعضی وقت ها باید از کنار بعضی چیزا رد شد و رفت :)
کسی هست این شکلک بالا رو بفهمه؟!
 

 

دعوتتون میکنم به مطالعه مقاله شماره یک از رومه صور اسرافیل به قلم کربلایی علی اکبر دهخدا:

بعد از چندین سال مسافرت به هندوستان و دیدن ابدال و اوتاد و مهارت در کیمیا و لیمیا و سیمیا، الحمدلله به تجربه بزرگی نایل شدم و این تجربه، دوای ترک اعتیاد به تریاک است. اگر این دوا را کسی در ممالک خارجه کشف می کرد، صاحب امتیاز آن می شد و انعام می گرفت و در تمام رومه ها نامش درج می شد، اما چه کنم که در ایران قدردان نیست!

عادت، طبیعت ثانوی است. وقتی کسی به کاری عادت کرد، دیگر به آسانی نمی تواند آن را ترک کند و علاج این است که به ترتیب مخصوص و به مرور زمان آن را کم کند تا وقتی به کلی از سرش بیفتد. حالا من به تمام برادران مسلمان و غیور تریاکی خود، اعلان میکنم که ترک تریاک به این صورت ممکن است که اولا در امر ترک، مصمم باشند و عزمی قوی داشته باشند. ثانیا مثلا یک نفر که روزی دو مثقال تریاک می خورد، روزی یک گندم از تریاک کم کند و دوگندم مرفین به جای آن مصرف کنند و کسی که روزانه ده مثقال تریاک میکشد، روزی یک نخود از آن کم کند و دو نخود حشیش مصرف کند و همین طور ادامه دهد تا وقتی که دو مثقال تریاک خوردنی به چهار مثقال مرفین و ده مثقال تریاک کشیدنی به مصرف بیست مثقال حشیش برسد. بعد از آن تبدیل خوردن مرفین به آب ک مرفین و تبدیل حشیش به خوردن دوغ وحدت بسیار آسان است. برادران غیور تریاکی من! وقتی خدا کارها را این طور آسان کرده است، چرا خودتان را از زحمت حرفهای مفت مردم و تلف کردن این همه مال و وقت خلاص نمی کنید؟

ترک عادت در صورتی که به این روش انجام شود، موجب مرض نمی شود و کار خیلی آسانی است. وقتی بزرگان هم می خواهند عادت زشتی را ان مردم بیندازند، همین طور عمل می کنند. شاعر خوب گفته است که عقل و دولت قرین یکدیگرند. وقتی بزرگان فکر میکنند که مردم فقیرند استطاعت خوردن نان گندم را ندارند و رعیت همه عمرش را باید به زراعت گندم صرف کند و خودش همیشه گرسنه باشد، ببینید چه می کنند:

روز اول سال، نان را با گندم خالص می پزند. روز دوم به هر خروار (۳۰۰ کیلوگرم) گندم، یک من (۳ کیلوگرم) تلخه، جو، سیاه دانه، خاک اره، یونجه، شن، کلوخ، چارکه یا گلوله هشت مثقالی می زنند. معلوم است که در یک خروار گندم، اضافه کردن یک من از این چیزها (مزه نان را عوض نمیکند) و هیج معلوم نمی شود که چنان نانی ناخالصی دارد. روز دوم دو من از این چیزها به یک خروار گندم می زنند. به این ترتیب روز سوم سه من، روز چهارم چهار من و بعد از صدروز که سه ماه و ده روز می شود، صدمن گندم با صدمن تلخه، جو، سیاهدانه، خاک اره، کاه، یونجه یا شن مخلوط می شود و چون مردم به تدریج به تغییر مزه نان گندم عادت می کنند، هیچ کسی با خوردن چنین نان ملتفت ناخالصی آن نمی شود و به این ترتیب عادت نان گندم خوردن از سر مردم می افتد. واقعا که عقل و دولت قرین یکدیگرند!

برادران غیور تریاکی من، البته میدانید که انسان عالم صغیر است و شباهت تمام به عالم کبیر دارد؛ یعنی مثلا هر چیز که برای انسان دست می دهد، ممکن است برای حیوان، درخت، سنگ، کلوخ، در، دیوار، کوه و دریا هم اتفاق بیفتد و هر چیز هم برای اینها دست می دهد، برای انسان هم ممکن است دست بدهد، زیرا انسان عالم صغیر است و آن چیزها جزء عالم کبیرند. مثلا این را می خواستم بگویم: همان طور که ممکن است عادتی را از سر مردم انداخت، می توان عادتی را از سر سنگ و کلوخ و آجر هم انداخت - چرا که میان عالم صغیر و کبیر مشابهت کامل وجود دارد. پس حالا که میشود عادت سنگ و کلوخ را عوض کرد، چه انسانی باشد که از سنگ و کلوخ هم کمتر باشد؟ مگر می شود انسانی از سنگ و کلوخ هم کمتر باشد که نتواند عادت بدی را ترک کند؟ مثلا مریض خانه ای را مرحوم حاج شیخ هادی مجتهد ساخت و موقوفاتی هم برای آن معین کرد که همیشه یازده نفر مریض در آنجا بستری باشند. تا زمانی که حاج شیخ هادی در قید حیات بود، مریض خانه به یازده نفر مریض عادت داشت. اما همین که حاج شیخ هادی مرحوم شد، طلاب مدرسه به پسرش گفتند: ما، وقتی تو را آقا میدانیم که موقوفات مریضخانه را خرج ماگنی. حالا ببینید این پسر خلف ارشد شیخ هادی چه کرد! 

ماه اول یک نفر از مریض ها را کم کرد. ماه دوم دو تا، ماه سوم سه تا، ماه چهارم چهارتا و همینطور تا حالا که تعداد مریضهای بستری در این مریض خانه به پنج نفر رسیده و به محسن تدبیر او، آن پنج نفر هم تا پنج ماه دیگر وجود نخواهند داشت. پس ببینید که با تدبیر چطور می توان عادت را از سر همه کس و همه چیز به در کرد. حالا مریض خانه ای که به بستری بودن یازده نفر در آن عادت داشت، بدون اینکه ناخوش شود، عادت بستری بودن یازده مریض در خودش از سرش افتاده. چرا؟ برای اینکه مریض خانه جزء عالم کبیر است و مثل انسان که عالم صغیر است، می شود عادت را از سرش انداخت.

دخو

پ.ن:امروز میخواستم به مناسبت روز زبان مادری مطلبی رو منتشر کنم ولی فکر کردم شاید لحن نوشته کمی تند باشه و منصرف شدم :(

فک کنم الکی الکی اسیر خود سانسوری شدم :/


به نام حق

آورده اند که در عهد بوق کیوان میرزایی بود چون الدنگان روز و شب و شب و روز به تیر چراغ برق که هنوز کاربرد های امروز(امثال نوازش داورها و غیره)را نداشت تکیه میدادندی و مدام میگفتندی:"جووووون"
روزی پدرش او را در حال الدنگی بدیدندی و بدو گفتندی:ای خاک بر سر چرا تغییری در زندگی ات نمی دهی؟
خیر سرت 2 سال دیگر میروی درون 30 سال دیگر چه میخواهی؟
مدرکت را که خریدم،اجباری ات را همینطور،هر خواستی داشتی اجابت کردندی،آیا حق نداشتندی که تو را در لباس آدمیت بدیدندی؟
کیوان:ای پدر برو پیری پیدا کردندی تا برویم و آدم شدندی.
بعد ما وقع پدر قریب به 2 سال از این بلاد به آن بلاد بگشتندی و پیری سالم و نخراشیده پیدا کردندی.

پس آن دو پس از تعیین وقت قبلی از منشی پیر پیش آن حضرت برفتندی و پدر شروع کردندی:ای پیر این فرزند مرا نصیحتی بنما که آدم شود و آنگاه ما از خجالت شیخ در می آییم.
پیر دستی بر گریبان و در ریش های خود کردندی و بگفت:ای پسر برو و کنار پدرت کاری بنما تا هم پیشه ی پدر را برگیری و هم پولی به جیب زنی.
پدر با لحن اعتراض آمیزی:ای پیر استثناعا فقط این یک مورد را فراموش کنید که دخل و خرج بازار خراب است و کفاف حضور شخص دیگری را در حجره نمیدهد.
پیر:خوب پس برو زنی بستان تا در کنارش آرامش یابی و زندگی ات سامان یابد.
پدر:آخر نمیشود که به پسر تا کار و درآمد نداشته باشد دختر نمی دهند.
پیر:پس ای پدر برو نزد کسبه ی محل و کاری برای وی جور کردندی که این کارت باعث خشنودی خداوند میشود.
پدر:حرفش را نزن پیر که حاضر نیستم آبروی چندین و چند ساله ام به خاطر یک الدنگ بر باد برود.
خلاصه هرچه پیر راهکار ارائه میداد پدر با یک بهانه نمیگذاشتندی که کار به نتیجه برسد.
دست آخر پسرک از نزاع بین پیر و پدر خسته شدندی و به بقالی محل رفتندی و یک کیلو تخمه خریدندی و دوباره به تیر چراغ برق تکیه دادندی و گفتندی:جووووووون
سال ها گذاشت کیوان کنار همان تیر برق زنی ستاند و بچه دار شدندی و بچه هایش تمام تیر برق های محل را مال خود کردندی.
کتابی هم در مورد زندگی اش با عنوان "زندگی کنار یک الدنگ" نوشتدی که دست بر قضا معروف شدندی و پولدار.
پیر هم از آن کتاب برای مباحث الدنگ شناسی در کلاس هایش استفاده کردندی.
پدر هم سه نسخه از کتاب رو مزین به امضای کیوان میرزا به مزایده گذاشتندی و پول هنگفتی به جیب زدندی.
پس از مرگ کیوان میرزا هم به پاس زحماتی که او در طول عمر خود کشیدندی به او لقب پدر علم الدنگ شناسی دادندی


 


 


 طبق اخبار رسیده اینجانب با نسبت آرا بسیار زیاد برنده ی قطعی انتخابات تمیزترین اتاق سال میباشم

و خواستار لغو رزمایش خانه تکانی در اتاق خود هستم!

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

   یه بنده خدا                                

شانزدهم اسفند ماه یک هزار و سیصد و نود هفت هجری شمسی

             قریه شمیران                             


وقتی بنده به این بخش از موسیقی زیبای جناب آقای استاد محمد نوری نگاه میکنم

--------------------------------------------------------

ما بـــــــــــــــــــــــــرای 

آنــــــــــکه ایـــــــــــــــــــــــــران

گـــــــــــــــــــــــــــــــــوهری تابــــــــــــــــــــــان شـــــــــــــــــــــــود

رنــــــــــــــج دوران بـــــــــــــــــــــــــرده ایم ، رنــــــــــــــــــج دوران بــــــــــــــــــــــرده ایم!

لا لا لا لا لا لا  لای ، لا لا لا لا لا لا لای

لا لا لا لا لا لا  لای ، لا لا لا لا لا لا لای

-------------------------------------------------------

اینجوری ترجمه میکنمش:

ما برای

آنکه خانه امان دوباره 

مثل یک دسته گل شود

کلی فرش ها و ظرف ها شسته ایم و کلی در و دیوارها را گرد گیری کرده ایم

آخ آخ آخ از کت و کول افتادیم

آخ آخ آخ از کت و کول افتادیم

و اینجاست که مادر(خانم)خانه با یک سینی چای به استقبال فرزند بی ذوق و هنری که کار نکردنش بهتر از کار کردنش است می آید!

----------------------------------------------------

روح جناب آقای نوری شاد و قرین رحمت ان شا الله






خب حالا من اینجام! درست وسط دادگاه برپا شده برای اجرای مثلا عدالت در نظر صاحبان دادگاه! اونها متوجه نیستن که من میتونم با شما حرف بزنم پس به نوعی دارم پرده چهارم رو برای شما میشکنم تا براتون توضییح بدم که چرا اینجام.خب برای اینکار باید در زمان سفر کنیم و به گذشته بریم ولی زیاد دور نه بلکه سه سال و چهار ماه و بیست و هشت روز و شش ساعت و پنجاه و چهار ثانیه قبل.

۱۴۳۶/۳/۲۴
بعد از کش و قوس های فراوان حین زمان انتخابات و فعالیت های انتخاباتی روزی بود که نتیجه ی انتخابات مشخص میشد.متاسفانه اعضای ستاد بنده امیدخود را خیلی زود از دست دادند و ما را بازنده انتخابات میدیدند ولی بنده با کمک های مشاور ارشد خود که در این راه رشادت ها نشان داد توانستیم با ناظران شعب رای رایزنی هایی داشته باشیم و نتیجه ی آن این شد که بنده با کسب ۴۳ میلیون رای از کل ۵۳ میلیون آرا محفوظه به مقام ریاست جمهوری رسیدم.ابتدا با بغل کردن مشاور خود از وی تشکر کردم و به او گفتم"جبران میکنم" بعد از آن متوجه شدم که افراد حاضر در ستاد به غیر از کسانی که با آنها نسبت فامیلی داشتم جاسوس بوده اند و تلاش داشتند ژن ناامیدی را در ستاد بیافرینند ولی به سرعت شناسایی شده و تحویل نهادهای امنیتی شدند.

۱۴۳۶/۴/۷
متاسفانه همان هفته های اولیه برخی از کاندیدا های محترم با ارائه دلایل مضحکی سعی در پشت کردن به رای مردم داشتند و میگفتند در انتخابات تغلب شده است و باید دوباره انتخابات صورت بگیرد و خواستار اجتماع طرفداران خود شدند.ابتدا خواستم با آنها کنار بیایم ولی نتوانستم توهین به بدنه ی ۴۳ میلیونی خود را تحمل بکنم.پس اقدام به فرستادن افرادی کردم که بتوانند در بدنه اجتماعات آن ها رخنه کنند و جو را بهم بزنند.البته این اقدام خیلی زود جمع شد چون پس از جلساتی که با نهاد های امنیتی برگذار شد آن ها کدهایی را یافتند که مشخص کرد این افراد جاسوس هایی بودند که به بدنه نظام رخنه کرده اند و در پی خراب کاری بوده اند.

۱۴۳۶/۵/۱۵
صبح زود راس ساعت ۱۱ به کاخ تازه تاسیس ریاست جمهوری که بعد از انتخابات و فقط در ۲ ماه با بودجه ذخایر ارزی ساختیم رسیدم.طبق معمول به سفارش یکی از دوستان صبحانه را مفصل خوردم تا توان لازم برای انجام کارهای سخت را داشته باشم.ساعت ۱به دفتر کار رسیدم و بعد از کمی استراحت و خواب قیلوله ساعت ۲ بیدار شدم و دستور دادم که ناهار را بیاورند به اندازه ۲ نفر.بعد از صرف ناهار و استراحت بعد از آن هنگام صرف قهوه ی خوش بوی فرانسوی عصرگاهی نگاهی به مطبوعات روز انداختم.ناگهان نگاهم به تیتر یکی از رومه ها افتاد که نوشته بود"منابع موثق از کاخ ریاست جمهوری خبر میدهند رئیس جمهور توان لازن برای برطرف کردن مشکلات کشور را ندارد و روزانه حتی ۲۰ دقیقه کار مفید هم ندارد.ابتدا کمی ناراحت شدم ولی آزادی بیان حق مطبوعات است و لابد اشتباهی این خبر به آن ها رسیده.رفتم سراغ تیتر بعدی،تیتر نگران کننده ای بود"کاغذ نایاب میشود" بعد از کمی تاسف نگاهی به ساعت انداختم و و دیدم که ساعت از هفت عصر سه دقیقه ای گذشته. کم کم آماده شدم به خانه برم برای صرف شام و گذراندن تنها چند ساعتی کنار خانواده ولی قبل از رفتن دستور دادم برای کمک به صنعت چاپ و نشر بخشی از مطبوعات را تعطیل و کاغذ مصرفی آن ها به کارهای بهتر و مهمتری اختصاص یابد البته جاسوسان کاخ ریاست جمهوری نیز شناسایی و تحویل مقامات امنیتی شدند.


۱۴۳۶/۸/۱۵
خبر آوردند که کمبود انرژی در سطح کشور مردم را کمی عصبی کرده.از نظر ما علت این کمبود غیر طبیعی بود نه اینکه کم کاری از وزارت نیرو باتوجه به اینکه شخص وزیر نیرو انسان درستکاری بوده و همیشه حاج آقا . ایشان را به ما سفارش میکردند باشد.بعد از چند هفته جلسات فشرده مشخص شد انرژی تولید شده بیشتر توسط بخش صنعتی مصرف میشود.فورا جلسه ای با وزیر صنعت گذاشتم و علت را جویا شدم.وی لیستی از اسامی نفراتی به من داد و گفت این ها صاحبان کارخانجات بزرگ کشور است بازده کار و تولید خود را بالا برده و از انجا که با کمبود انرژی مواجهیم این مشکلات بوجود آمده است.بعد از م از بالا به پایین با نهاد های امنیتی مشخص شد آنها جاسوس هستند و فورا دستگیر شدند.کمبود انرژی با تعطیلی آن کارخانجات جبران شد.

۱۴۳۶/۱۱/۲
در کاخ ریاست جمهوری کم کم آماده ی خانه تکانی برای سال نو میشویم.ولی کمی کارها بهم ریخته است و کارکنان به خوبی کار نمیکنند.وقتی علت را جویا شدمفهمیدم که کارمندان در خانه هایشان هم دست تنها و بدون کمک خانوم هایشان دارند خانه تکانی میکنند.فورا جلسه ای با وزیر فرهنگ تشکیل دادم تا به این تهاجم غربی پاسخی بدهیم و کانون خانواده ها را  دوباره گرم بکنیم.خروجی جلسه این شد که فورا دستور دهم ادارات و دانشگاه ها از حضور بانوان پاک شود تا آن ها به سر خانه و زندگی خود برگردنند تا فتنه های دشمنان باری دیگر شکست بخورد.

۱۴۳۷/۱/۱۸
با شروع سال جدید و کمبود برخی کالاها در بازار به سبب تعطیلی بخشی از صنعت کشور بازار به التهابی شدید دچار شد و قیمت برخی کالاها به صورت حبابی بالا رفت.چاره کار واردکردن اجناس مورد نیاز بود ولی من ترجیح دادم تا با استفاده از واسطه هایی کار را خارج از مسیر قانونی که موجب میشد خبرش در جهان بپیچد و این باعث میشد آبرو ی ما جریحه دار شود این کار را انجام بدهم.فرد مورد انتخاب من پسر یکی از سفیران  کشور که از قضا خیلی اتفاقی برادرزاده ی خودم بود،بود.با ورود اجناس به بازار باز رابطه عرضه و تقاضا به حالت اصولی اجرا میشد و قیمت ها به طرز چشمگیری کاهش می یافتند.از قضا آن فرد پول را دریافت کرد ولی متاسفانه معاملاتی انجام نداد و تمام پول هارا اختلاس کرد و با این کار یک ضرر هنگفت به بدنه اقتصاد کشور وارد کرد.بعدها آن شخص پولی را به یکی از حساب های پولی بنده در سوییس حواله کرد تا به نوعی حداقل دین خود را به من عطا کند ولی من.

۱۴۳۷/۴/۶
بعد از اینکه افرادی معلوم الحال نمیدانم از کدام سوراخ متوجه شدند که پسر سفیر خارجه یک مقداری از پول هارا به حسابمن حواله کرده قصد اجرای طرح استیضاح بنده را کردند.آن ها ادعا داشتند که چیزی حدود ۹۳ 
درصد از پول ها در حساب من هستند درحالی که خیلی کمتر از این ها در حساب من وجود داشت،فقط و فقط چیزی حدود ۹۱ درصد پول ها.برای آن دو درصد آن ها را به خدا واگذار میکنم.استیضاح داشت با قدرت جلو میرفت و حال اعضای کاخ ریاست جمهوری که اکثرا از فامیل بودند گرفته بود.بعد از چند جلسه طولانی با مشاوران تصمیم گرفتیم از حقوق نادیده ی مردم کشور دفاع کنیم.برای مقابله با تروریسم منطقه ای تصمیم گرفتیم به آفریقای مرکزی اعلان جنگ بکنیم تا مردم از همیشه متحدتر باشند.وقتی کشور در شرتایط جنگ قرار گرفت طرح استیضاح متوقف شد.

۱۴۳۸/۸/۹
جنگ با آفریقای مرکزی از آنچه فکر میکردیم وسیع تر بود.در آن بهبوهه جنگ که کشور نیازمند اتحاد بود برخی از نفرات مدام این جنگ را صوری و برای پرت کردن حواس میدانستند.شاید از حقوق خود به عنوان رئیس جمهور بگذرم ولی از حق رزمندگان ما که جانشان را در دست گرفته و فدای این کشور کرده اند نمیگذرم و فورا آن ها دستگیرشدند و چهره جاسوسان مرتبط با خارج از کشور برای مردم مشخص شد.

 ۱۴۳۹/۱/۱۳
سال نو را با پایان دادن به جنگ با آفریقای مرکزی شروع کردیم و این اتفاق را به فال نیک گرفتیمولی خساراتی که به زیرساخت های کشور وارد شده بود باعث شد بخشهای صنعت و اقتصاد ما ناتوان شوند و در نتیجه دچاریک رکود اقتصادی بشویم.با رئیس بانک مرکزی صحبت کردم و قرار شد تا نرخ سود سپرده های بانکی را کاهش دهد تا مردم خود بازسازی صنعت و اقتصاد را در دست بگیرند.

 ۱۴۳۹/۲/۱۴
نرخ سود بانکی توسط بانک مرکزی بشدت کاهش یافت و درنتیجه مردم پول های خود را از بانک ها بیرون کشیدند ولی نبود زیرساخت ها و شرایط باعث شد مردم سرمایه خود را در هر بخشی بخوابانند غیر از صنعت و اقتصاد.این حرکت باعث شد جامعه از حالت رکود به یک تورم سهمگین دچار شود.در نتیجه ارزش پول ملی به واسطه خالی شدن ذخایر ارزی و طلایی کشور بشدت کاهش یافت.البته ما اعتقاد داشتیم که خداوند در حل این مسائل کمکمان میکرد.

۱۴۳۹/۳/۱۶
این بار به واسطه تورم بالا کالاهای اساسی ناپدید شوند و یا تسط برخی افراد خیانتکار احتکار شوند.قیمت کالاها به طور ساعتی افزایش می یافت البته ما هم نگران اوضاع بودیم و مرتبا در سفرهای خارجی و در بالن های تفریحی البته به قصد صحبت با رئیس جمهور های جهان ولی با تمِ شلوارک گفتگو میکردم و از آن ها م میگرفتم.

۱۴۳۹/۸/۱۸
شرایطی که این سه سال بر کشور حاکم بودکه البته مطمئن بودیم کار دست های خارجی در کار بودباعث شد تا مردم دست به شورش علیه دولت بزنند.هرچند ما عقیده داشتیم این ها ملت فهیم نیستند و یک مشت ملت فهیم نما بودندولی در کمال تعجب و با خیانت نیرو های نظامی به ما آن ها پیروز شدند و ما را به پای این محکمه کشانده اند.

خب فکر کنم حالا دیگه وقتشه که به زمان حال یعنی در دادگاه برگردیم.متاسفانه آنها در یک دادگاه ناعادلانه من را به عناوینی مانند تغلب در انتخابات،آشوب و فتنه،ایجاد خفقان در مطبوعات،حذف بانوان از عرصه های عمومی،اختلاس،ایجاد جنگ صوری،ایجاد خفقان و زندانیان ی،رکود و تورم اقتصادی و خیانت به منافع کشور و. محکوم به اعدام کرده اند. البته در نوع اعدام دست من رو باز گذاشتند که من با توجه با تاریخ انقلاب فرانسه اعدام با "گیوتین" رو انتخاب کردم.
خب قراره تا لحظاتی دیگه حکم من انجام بشه و من دوست دارم که با شما به صحبت ادامه بدم تا زمانی که دیگه نتونم.باید بگم که برای تک تک کارهایی که انجام دادم.


 

 

 

 




و از امروز نفس های تازه ی زمین.


 

محسن جانِ چاووشی :)

 


فعلا فقط بخش موزیک فعاله توی سرم :)






 

 

 ایجاد یک موقعیت کمدی کارهای عجیب غریب و اغلب زننده نمیخواد!

 

یه ذهن پویا و دارای نبوغ میخواد که موقعیت رو با چند دیالوگ ساده و بازی ایجاد کنه :)

چن ساعت پیش بود که از سر بیکاری با بالا پایین کردن ایمیل های دریافتیم یه ایمیل از بلاگفا دیدم که نظرم رو جلب کرد.ایمیلی که پنل کاربریم توی بلاگفا رو نشون میداد و با رفتن بهش کمی خاطره بازی کردم!

وقتی وارد پنل شدم اول تمام پست ها رو پاک کردم و اسم و آدرس و قالب وبلاگ رو هم عوض کردم.بعدش هم یه پست گذاشتم توش تا مث یه درخت که در طول زمستون مرده و کاری نمیکنه بعد مدت ها وارد بهار بشه و بعد زنده شدن یه نفس عمیق از جنس یه بنده خدایی که بعد مردنش دوباره زنده میشه بکشه :)

اینم آدرسش :

 http://bigane.blogfa.com/


+ چن وقتیه سعی میکنم عاشق شم ولی تا الان این اتفاق برام نیوفتاده :(

- اینجوری که آدم عاشق نمیشه :|

+ پس چجوری یسری عاشق میشن؟! اصن عشق یعنی چی؟! یه تعریف از عشق بگو ببینم!

- عشق یعنی اینکه یه نفر برات مهم بشه! یعنی وقتی باهاشی اون تیکه آخر کبابی رو که گذاشتی با لذت بخوری بدی به اون :)

+ آهان پس فعلا کاری نمیشه کرد :|


+ جونِ تو فک میکردم ایندفعه دیگه واقعا عاشق شدم :(

- این داستان دقیقا مال کِی هست؟!

+ دیروز سرِ درسِ عمومی قبل ناهار تو دانشگاه ولی بعد ناهار دیگه اون مرد قبل ناهار نبودم ! 

- طبیعیه !

+ ولی آخه تکذیب کرده بودن مسئولین آشپزخونه که :(

- بیخیال ! بالاخره یه روز اوضاع آشپزخونه های دانشگاه هم درست میشه!


گاهی اوقات هست که تو خیلی شدید روی یک موقعیت و یک امکان در خلوت خودت و دوستان پافشاری میکنی که داشته باشیش ولی امکان دسترسی به اون برات فراهم نیست و همیشه حسرتش رو میخوری. بعدِ یه مدت یهو توی جایی که اصلا انتظارش رو نداشتی اون موقعیت برات مهیا میشه ولی تو دل و جرات بدست آوردنش رو نداری و به راحتی از دستش میدی و به کلی از خیر اون موقعیت میگذری!

زندگی پره از این داستان های تضاد خواستن و رها کردن :)


 


جالب بود:)

پ.ن 1 : چن وقتیه دلم هوای اون نوشته بلندام رو کرده شدید :)

پ.ن 2 :  یه ایده جالب ولی سخت به نظرم رسیده برای نوشتن بلند با عنوان "لانگ شات ، مدیوم شات ، کلوز آپ" ولی هرچه میگذره احساس میکنم باید خیلی بلند باشه یعنی اولش گفتم یه نوشته بلند.بعد گفتم یه مجموعه داستان.بعد شد کتاب.میترسم به یک رمان 10 جلدی برسم کم کم :(

پ.ن 3 : چن روزی زده به سرم که یکم با بلاگرهای دیگه اجتماعی تر باشم :))

اگه دوست داشتید اینستاگرام داشته باشیمتون بگید حتما


دارد که مربوط می داند قبراق ام.یکبار زندگی احتمالا همچنان آرامش اطفال صغیر در پی شادی من نیست که آه در بساط ندارد که انگار پای ذکاوت نکبت بار تمساح نیست.به بانگ بلند شکوه در پی اندوه است کاری جز گریستن مثل تو هفت پسر و دختر نداشتم.در آن آدم صدای حرف زدن خود را میشنوند باز بدستم قدح باده داده اند که اندیشه ها غوغا میکنند.اگر بنا داشتم هرروز جگرش را همچون پرمتئوس کاهو میخورم.آن طفل دیگر به زحمتش هم نمی ارزد در خیابان پرستار بچه ای برایش مهم نیست.

پ.ن:تجربه جذاب که تَکرار خواهد شد :)






همواره در فرهنگ های مختلف با این جمله مواجه میشیم که "کتاب و کتابخوانی" یکی از سرگرمی های ارزان،در دسترس و سازنده آدمی هست و شرایط سختی برای استفاده نمیخواد.از طرفی حکومت ها در جوامع سعی میکنن تا به مردمشون حقوق و مزایایی بدن تا مردم هم در مواقع وم در پشت اون ها در بیان. با توجه به وضعیت اقتصادی مملکت و پایین اومدن ارزش پولی درآمد های مردم و همچنین بالا رفتن قیمت کاغذ و هزینه های چاپ کتاب که در نتیجه افزایش چشمگیر قیمت کتاب رو در پی داشته به نظر میرسه که کم کم در کشور خرید کتاب و مطالعه برای قشر کثیری از مرد دیگه مقدور و بصرفه نخواهد بود. این یعنی ما نه تنها ما در بدست آوردن حقوقی نظیر : مسکن،کار،حقوق و مزایا و. به جایی نمیرسیم بلکه یکی از پایه ای ترین حقوق خودمون رو (چه از لحاظ هزینه و چه از لحاظ خود سازی) هم از دست میدیم و دیگه شاید خیلی ها دیگه وقتی برای کتابخوانی به خودشون اختصاص ندن و مثل خیلی از تفریحات دیگه که فقط در خدمت یکدسته از افراد که تمکن مالی دارن هست در دسترس دیگران نباشه.

پ.ن:میشد خیلی چیزای دیگه نوشت ولی به نظرم چیزی که از دل میاد بعضی وقتا مهم تر از یه نوشته تحلیلی و با چهارچوبه

پ.ن:متنفرم از کتاب الکترونیک

پ.ن:شاید متهم بشم به منفی بینی ولی شخصا مشاهده با دید خاکستری رو بیشتر می پسندم



از آنجا که در تمام بیانیه هایم چه در روبنا و چه در زیربنا نگاهِ من به شما جوانان است لذا باید باانرژی باشید.درنتیجه به شما عزیزان توصیه میکنم برای کسب انرژی لازم و سرحال شدن جهت عمران و آبادانی کشور سرکلاس های درس پس از آنکه نگاهی در نگاه استاد کشیدید و سری به نشانه تاییدشان تکان دادید بخوابید

بعد از دیدار اول سیندرلا و شاهزاده که منجر به آن وقایع شد و سیندرلا دیگر نتوانست بعد از ساعت دوازده نزد شاهزاده بماند (که البته بهتر که نشد چون در خارج هم وقتی یک دختر و پسر در محیطی باشند نفر سوم دِویل است) رابطه سیندرلا با یکی از خواهران نا تنی اش کمی بهتر شده بود.جنیفر با اینکه جلوی اسکارلت و امبر و مادرش کتی نمیتوانست با سیندرلا خوش رفتاری کند ولی در خلوت دونفره خودش و او کم کم داشت به آجی جونیِ سیندرلا تبدیل میشد.
هرطور باشد بالاخره سیندرلا متولد ماه مِی است و جنیفر متولد ماه مارچ و از گذشته ها نقل بوده که آجی های مِی و مارچی بهترین آجی های دنیا هستند.
همین مسئله باعث شد تا سیندرلا جنیفر را محرمِ خود بداند و رازش را با جنیفر درمورد کمک آن جادوگر درمیان گذاشت و گفت میخواهد باز هم به سراغ او برود تا به کمک او شاهزاده را ببیند ولی نمیدانست که جنیفر در ذهنِ خود نقشه هایی دارد.
در واقع سیندرلا نزدیک شدن جنیفر به خود را اشنباه برداشت کرده بود.جنیفر از قبل درمورد جادوگر میدانست و با نقشه به سیندرلا نزدیک شده بود.او میخواست به کمک جادوگر از هر راهی که شده خود را به شاهزاده نزدیک کند و جای سیندرلا را بگیرد.برای همین یک روز که سیندرلا را فرستاد برای تحویل گرفتن لباس ها از خشک شویی محل خودش به استنکشن کفتانی رفت و لباس قشنگ هایش را پوشید تا به دیدن جادوگر برود.
در همین حین سیندرلا که کارش از حد معمول زودتر تمام شده بود از دور متوجه جنیفر و مسیر حرکتش به سمت جنگل شد و پس از آنکه کنجکاو شد مشغول دنبال کردن جنیفر شد و وقتی دید جنیفر به سمت کلبه جادوگر میرود تازه فهمید که داستان از چه قرار است.بیرون کلبه منتظر شد تا وقتی جنیفر بیرون آمد به سراغش برود.دیری نگذشت که جنیفر از کلبه جادوگر بیرون آمد.
سیندرلا با عصبانیت به سمت او حرکت کرد،جنیفر مغموم و کاغذی در دست با سری پایین حرکت میکرد و وقتی سیندرلا را دید نگاهی به چهره عصبانی او کرده و کاغذ را به او داد،سپس راه خود را کشید و رفت.
سیندرلا نگاهی به کاغذ انداخت و بعد از خواندن آن دیگر آرزو های خود را برباد رفته میدانست و زد زیر گریه.
محتویات نامه به این شرح بود:
مشتری عزیز بعد از سال ها کار خالصانه و طاقت فرسا وقت آن بود که تصمیم مهمی درباره باقی عمر خود بگیرم.تصمیمی سخت ولی از سر جبر زمانه.بعد از آنکه دیدم در این مملکت اوضاع هر روز بدتر میشود و زندگی سختر تصمیم گرفتم تمام وسایلم را بفروشم.به ارز مرجع تبدیل کنم و از خانه و کاشانه خود به فرنگ مراجعه کنم.موفق باشید!
پ.ن:یکی از عکس های آزمون تات


بوی اذیت کننده پا گرفته است.قلبمان را میگویم،از بس که کسانی جفت پا،سرِخود،بدون م و اجازه از ما می آیند داخلش.از شانسِ خوب ما سریع هم با فضای قلبمان خو میگیرند.شروع میکنند به گشت و گذار و برخی جاهایش را عمدا و یا سهوا زخمی و خراب میکنند.بعد از گذشت مدتی که هم آن ها خود را صاحبخانه میدانند و هم ما آماده پذیرایی بیشتر و بهتر از آن ها میشویم دلشان را میزنیم.خیلی سریع انگار که از قبل آماده باشند وسایلشان را جمع میکنند.آماده عزیمت به محلی دیگر میشوند.میرون، ولی از آن ها برای ما فقط یاد و خرابی هایشان میماند.

پ.ن:برای شنیدن صدای دلنشین و بسیار زیبای نویسنده به لینک زیر برید و از زیبایی این صدا لذت ببرید 

دریافت


یسری هم هستن (که اکثر اوقات حواسشون به خدا نیست و همه جور کار و تجربه ای میکنن 

ولی) وقتی که کارشون یه جا گیر میکنه میرن در خونه خدا و خودش رو به خودش قسم میدن که مشکلشون حل شه

این قسم به صورت زیر به کار برده میشود:

خـــــــــــــــدایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا تـــــــــــورو خـــــــــــدا .

توضییح عکس:تلاش من و دوستان برای فهم همون یسری 

#سوزن_به_خود



 

 

 

 


اول صبحی سر پیچی قبل از ایستگاه تاکسی نگاهمان به هم گره خورد.

او هم مثل من گویا بی حوصله بود و دست هایش را بی تعلق بودند.

هردو سوار یک تاکسی شدیم و کنار هم نشستیم.

هردو همزمان خواستیم کرایه تاکسی را پرداخت کنیم و از این همزمانی هردو با هم دستمان را به عقب کشیدیم.

من اجازه دادم او ابتدا کرایه اش را پرداخت کند و او هم وقتی در حال پیاده شدن از تاکسی بودم در را برایم نگه داشت.

همه چیز داشت خوب پیش میرفت که ناگهان مسیرمان از هم جدا شد!

اون به سوپرمارکت رفت و من به سمت مترو :(


صبح ها که به سمت مترو میروم با عجله و استرس از اینکه از قطار جا نمانم معمولا پله های آخر هر پله برقی را یکی دوتا کرده و فاصیه رسیدن به پله برقی(٦ پله برقی) بعدی را به سرعت طی میکنم.

آن روز بر خلاف همیشه عجله ای نداشتم.پس سرعتم را کم کرده و جای گاز دادن خود را در دنده سنگین گذاشتم تا با سرعت معمولی حرکت کنم.در همین حین توجهم جلب او شد.پشت سرم با قدی حدود ١٦٠ قدم هایش را درست جا پای قدم های من میگذاشت و سرعتش را با من هماهنگ کرده بود.منظم مثل تیک (یک پا به جلو) تاک (پای دیگر به جلو) یک ساعت سوئیسی.

به پله برقی سوم که رسیدیم فرصت را برای امتحان مناسب دیدم.میخواستم ببینم چقدر دلش پیشم گیر کرده.ابتدا دو پله پایین رفتم تا ببینم واکنشش چیست.فورا دو پله پایین آمد.باز پشت سرم قرار گرفت.فهمیدم کار از کار گذشته.مشخص شد یک دل که نه صد دل عاشقم شده.ایندفعه میخواستم چند پله بیشتر پایین بروم.با خودم گفتم وقتی شروع به حرکت کرد برمیگردم و سر صحبت را باز میکنم.یک شوک ناگهانی.

همه چیز داشت خوب پیش میرفت.در حال محاسبه این بودم که با توجه به سرعت پله برقی ، مسافت مانده تا پایان پله برقی و سرعت حرکتم زمان مناسب برای این حرکت در چه زمانی است که ناگهان لحظه ای در درونم مغزم از سیاهچالی که قلبم او را به آنجا تبعید کرده بیرون آمد.چراغ ها را روشن کرد.دستی به سر و صورت خود کشید و اداره امور را به عهده گرفت.مردمک های چشمم شروع به گشاد و تنگ شدن کردند. برای ند لحظه به افق خیره شدم.در فکری فرو رفتم.اگر کسی من را در آن لحظه میدید انگار داشتم ١٤٥٦٧٣ را به ١٣.٦ تقسیم میکردم.سپس دچار تزل و چند بینی به سوژه های بیرونی شدم.جواب را پیدا کردم.دیگر دستور از مغز صادر شده بود.پله هارا پایین رفتم.قبل از اینکه بخواهد خودش را به من برساند برگشتم.به بهانه بستن بند کفش پایم را گذاشتم روی پله های بالایی.اول کمی جا خورد.اخطار صادر شد.دیگر حساب کار دستش آمده بود.ماست هایش را فورا کیسه کرد و رفت دنبال زندگی اش.


آهای اون دختر و پسری (یا زن و شوهری) که میاید تو قسمت عمومی مترو یه جوری دستاتون رو میگیرید دور همدیگه.نمیگید شاید ما اول صبحی در حالی که داریم به پوچی زندگی و تکراری بودنش فک میکنیم شاید یهو دلمون بخواد این حالات رو تجربه کنیم :(

یا دختر خانوم محترم اون چجور نگاهیه به اون آقا پسر میکنی؟! خیلی جلو خودمو گرفتم نیومدم پسره رو بزنم کنار و بگم که خانوم محترم اگه میشه یکمم به من اونطوری نگاه کن بلکم کمی از تلخی زندگی رو برام بشوره ببره !

----------------------------

پ.ن: هرکی بیاد بگه ویندوزت رو اکتیو کن  بلاک میکنم اصن از بس اعصابم خورده 

پ.ن: هرکی هم بیاد بگه خب اقدام کن رو هم بلاک میکنم به دلیل همون عصبانیت





راشتس دوست داشتید و یه نگاهی به این پس

جناب پژوهشگر بندازید :)


 

 

پ.ن : با گذاشتن دو پست در یک روز برای اولین بار در عمرم(اگر اشتباه نکنم) شدت تعهد خودم به اینجا رو به رخ کشیدم :)


در روزگار قدیم وقتی مسئولین تصمیم گرفتند اتفاقی به نام "فرجه" را ایجاد کنند قطعا در فکرشان دو هدف وجود داشته که اولی آماده شدن فضای امتحانات در دانشگاه و دومی دادن زمانی برای جمع بندی دروس مورد امتحان توسط ما دانشجویان.حالا با محقق شدن اولی که کاری نداریم ولی اگر کلاهمان را در مورد دومی قاضی کنیم میبینیم که قبل از رسیدن به فرجه به کلاس ها  به بهانه اینکه وقت بیشتری برای جمع بندی دروس داشته باشیم پایان میابند.

حالا این زمان صرف چه خواهد شد؟قطعا صرف درس نخواندن نخواهد شد.این زمان صرف بروز توانایی های ناشناخته خود در زمینه هایی که اصلا فکرش را نمیکردیم میشود.فرجه میتواند همه ی دانشجویان و حتی گوشه گیرترین هاشان را هم به سمت معاشرت با دیگران،سفر به مکان های دیگر،مرور کل هنر تاریخ دنیا و پرداختن به اموری که در حالت معمول اصلا به آن ها پرداخته نمیشود سوق دهد.

البته این درس نخواندن هم ارادیست و هم غیر ارادی یعنی ما با آگاهی به اینکه اگر درس نخوانیم شب امتحان به مرز پارگ. میرسیم و یا شاید آن را هم رد کنیم درس نمیخوانیم و از آن طرف هم شده وقت هایی که خواستیم درس بخوانیم ولی.

این حرص به درس نخواند و تفریح و وقت تلف کردن گاهی در ما به نقطه ای میرسد و با انجام عملی برگ های عالم را می ریزانیم.در عکس زیر جدیدترین فعالیت من در یکی از روزهای فرجه را مشاهده میکنید.جایی که از فرط بیکاری نشستم به محاسبه اینکه با چه فایل ها و در چه سایزهایی میتوانم یک فلش هشت گیگا بایتی رو چطور پر کنم که حتس یک بایت هم خالی نماند!

پ.ن:اکر بدانید که چه وقت های و منابعی صرف این کار شد مختان سوت میکشد الکی مثلا

پ.ن:پیش به سوی کارای جدید تر 


وظیفه پایان عشق است یا عشق پایان وظیفه؟!

اثر تازه نیما جاویدی پیرو همین سوال میچرخد! سرگرد نعمت جاهد بعد از مدت ها تحمل سختی ها که در شخصیتش نمایان است حالا به نقطه ای از زندگی اش رسیده که میتواند به یاد سختی هایش لیوانی بنوشد.یک آخیش از ته دل بگوید.با آستین عرق هایش را خشک کند و خود را آماده شروع بخش جدیدی زندگی خود بکند. در همین زمان بزرگترین مانع برای رسیدن به هدفش سر راهش سبز میشود.مانعی که در صورت نگذشتن از آن شهرتش تخریب میشود و جاهد برای حل کردن آن دست به هرکاری میزند ولی چیزی در حساب آن غفلت میکند این است که مشکل همیشه یک قدم از او جلو تر است.

 سرخپوست فیلمی است که کارگردان در آن به دنبال رودست زدن به مخاطب نیست،داستان شخصیت ها پیچش آنچنانی ندارد،طعنه ی نمیزند،فضای تلخ بر آن حاکم نیست،شاید دیالوگ های بزرگی هم نداشته باشد و جز یکی دو نفر تیم بازیگری بزرگی نداشته باشد ولی اثریست که شما را به کار میگیرد.پس از تماشای سرخپوست سه مرحله در ذهنمان شکل میگیرد.مرحله اول تحسین هاییست که درمورد اثر میکنیم.داستان،تدوین،زمان به اندازه،انتخاب خوب زمان روایت داستان،آهنگ سازی،تصویربرداری،کارگردانی و بازی خوب و متفاوت نوید محمد زاده تک تک آیتم هایی هستند که میشود بارها درموردشان در جمع دوستان صحبت کرد و از این صحبت لذت برد.مرحله دوم بعد از کمی حلاجی اثر مرحله پیدا کردن ریزه کاری ها و نقص های جزئی اثر است.معنای جمله بالا آن نیست که سرخپوست بعد از گذشت کمی زمان کارکردش را از دست میدهد،خیر،سرخپوست اگر این نقیصه ها را نداشت اثر بهتری میشد. نقص هایی مانند بازی کم کیفیت نابازیگرها،عدم پرداخت بیشتر به رابطه شخصیت ها و منطقی تر کردن پایان داستان،بازی بهتر پریناز ایزدیار،توجه بیشتر به منطق روایی که اگر در هر مورد تلاش بیشتری میشد قطعا با اثر تراز تری روبرو بودیم با اینهمه دیدن فیلم برایم احساس تماشای یک فیلم کلاسیک را داشت.

مرحله سوم جاییست بیرون از دنیای فیلم.جایی که بعد از دیدن این اثر در کنار متری شیش و نیم به سوال هایی نظیر اینکه چرا هومن بهمنش با آن دوربین خوب و فهیمش در جشنواره جدی گرفته نمیشود یا موسیقی اثر دیده نمیشود؟سوال مهم تر این است که چه اصراری وجود داشت تا تمام جوایز مهم فصل جوایز سینمای ایران را به یک فیلم خاص بدهند و اینگونه سر دو(یا شاید سه)اثر مهم جشنواره سال گذشته یا چند سال گذشته به این صورت کلاه برود.در کل باید گفت سرخپوست در کنار متری شیش و نیم فیلم هایی هستند که سینمای کشور را از لحاظ فنی و بصری چند سالی جلو بردند و حالا زمان دیدن سرخپوست است!


سوار آسانسور که شدم قبل از اینکه در بسته شه خودشو رسوند.بعد از سلام و این ها وقتی دید به یه گوشه ای خیره شدم با تعجب پرسید طبقه سوم میرید دیگه؟!

اولش جا خوردم و نمیدونستم چی باید بگم.زبونم بند اومده بود.متوجه نگاه عجیبش به خودم شدم.هول شدم و گفتم:فرقی نمیکنه هر طبقه ای شد پیاده میشم.

لبنخدی زد و همون دکمه طبقه سوم رو زد.






موقع فوت کردن شمع.گوشی رو در میارم تا فیلمی بگیرم!

علیرضا: آقا همه فیلم نگیرن دیگه.یه نفر بگیره بفرسته برای بقیه.باقی دست برنن

مهدی: اره به نظرم این بهتره

سید: آره یکی یه چیزی پلی کنه اصن

من:اوکی آقا.حالا کی میخواد فیلم بگیره؟!

علیرضا: من

مهدی: من

سید: من

من: فقط من اضافی بودم یعنی :/


ما اگر در مسائل دیگر هم سازش کنیم مسئله موها غیر قابل مذاکره خواهد بود :)





با کدوم خاطره یا تجربه روز دختر رو تبریک بگیم؟!خاطره تنهایی کلاس تشکیل دادن در غیابشون.بلاک کردن بعد از اشتباه.نگفتن کنسلی کلاس و بیخودی سر کلاس موندنشون.کمک نکردن بهشون وقتی سر یه مبحث کمک میخواستن.سو تفاهم با شوهر یکی ازشون یا نجات دادن دوتا دختر که گیر کرده بودن ؟!
این آخری غیر دخترای کلاس بودش

Wow

 

 
قرار نیست که توضییح بدم این چیه چون خودش تک و تنها گلیم خودشو از آب بیرون میکشه!
 
کسانی هم که میدونن چیه داستان،بیان نگن دورهمی طور از اینکه یه اشتراک نظر یواشکی ای داریم کیف کنیم 

خخخ

 

 


 

 


 

 

 

 






اگرچه دل به کسی داد،جان ماست هنوز           به جان او که دلم بر سرِ وفاست هنوز

ندانم از پی چندین جفا که با من کرد                  نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟

به راز گفتم با دل،ز خاطرش بگذار                            جواب داد فلانی ازان ماست هنوز

چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد                به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز

عداوت از طرف آن شکسته پیمانست                  وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز

بتا تو روی ز من برمتاب و دستم گیر                که در سرم ز تو آشوب و فتنه هاست هنوز

کجاست خانه قاضی که مقالت عشق               میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز

نیازمندی من در قلم نمی گنجد                       قیاس کردم و ز اندیشه ها و راست هنوز

سلام من برسان ای صبا به یار و بگو                که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز

---------------------------------------------------------------------------------------------------------

این سری در عین اینکه با حنجره طلاییم این شعر رو روخونی کردم ولی احساس کردم که بهتون

رحم کنم و روی روانتون تاثیری نذارم :))))






سلام،راستیتش این پست نوعی اطلاع رسانی هست که دوتا قضیه مطرح میکنه:)

١.اگر دوست داشتید نگاهی به "کتابخانه تعاملی" بندازید و توضیحاتش رو بخونید.شاید خوشتون اومد و توش فعالیتی کردید.

٢.چن وقتی بود که غلاقمند بودم در قالبی دیگه شروع به نوشتن بکنم ولی خب نمیدونیتم وبلاگ جدید میتونه راهگشا باشه یا نه.برای همین فعلا یک پیج اینستاگرام زدم و توش نوشته هام رو گذاشتم.هرچند فعلا در پست گذاشتم ولی اگر دوست داشتید میتونید نگاهی هم به اونجا بندازید:)

آیدی:saeedramezani76

موفق باشین✌






داستان اینجوریه که فعلا با وجود یه عالمه حرف برای گفتن و پست گذاشتن دلمون به فعالیت نمیره!
نمیدونیم چرا ولی اتفاقیه که افتاده.شاید تا مدتی پستی گذاشته نشه ولی اینجا فعاله و نظراتت و گپ و گفت های دوستان طبق روال سابق پاسخ داده میشن و برقراره:)
دوست داشتید به کتابخونه تعاملی هم سر بزنید و کار رو بگیرید دستتون تا من  بیام پست بذارم:))) 


 

 


آنا بالای پل کنار واسیلی ایستاده بود و نگاهش متوجه پایین پل بود.محلی ها یک بار هم که شده راست میگفتند.آب رودخانه در اکتبر از باقی سال بیشتر است.نگاهی به واسیلی کرد و به او گفت:شاید اتفاقات از قبل چیده شده ان  تا منو و تو امشب و در این موقع اینجا باشیم.شاید این همون  راه فراری باشه که مدت هاست دنبالشیم.میتونیم تمومش کنیم،کمی بهش فکر کن.اینجوری هم من از دست خونوادم خلاص میشم و هم تو از دست طلب کارا.واسیلی نگاهی به آنا انداخت.در نظرش دخترک از همیشه زیباتر بود،بدش نمی آمد تا همه چیز را تمام کند ولی در همان لحظات دلش از یک چیز لرزید.ترس دنیای دیگری که بدون آنا باشد!


 

 


 

 


پسرک بالای میله های حفاظ پلی در حالی که پاهایش را در هوا تکان میداد نشسته بود و مشغول تماشای ماشین هایی که از زیرش رد میشدند بود.شاید در دنیای کوچک خود زیاد ماشین باز نبود و مدل آن ها را نمیدانست ولی با خود میگفت شاید روزی یکی از این ماشین ها را خریدم.برخی از مردمی که از زیر پل حرکت میکردند با دست او را بهم نشان میدادند و تاسف میخوردند ولی او غرق در رویا در حال فکر به آینده بود که به ناگاه دید چراغ راهنمایی و رانندگی قرمز شده.سریع پایین آمد و دستمال و شیشه پاک کن خود را به کار گرفت!


 

 


پسرک بعد روزها پول هایش را جمع کرده بود و میخواست دو راکت بدمینتون بگیرد تا در یک روز تعطیل با دوستش در پارکی بازی کند ولی پدر دوستش حتی روزهای تعطیل هم مجبور بود به سرکار برود تا پولی برای گذران زندگی داشته باشند.اینگونه شد که پسرک در دنیای کوچک خود به این فکر افتاد که پول هایش را به دوستش بدهد تا او آن ها را به پدرش بدهد که در عوض او پسر خود را برای بازی با دوستش در روز تعطیل به پارکی ببرد!


 

 


بعد از یک سواری بیش از یک ساعته با مترو به محل سرویس دانشگاه رسیدم برای فرار از گرمای هوا سریع خود را به اتوبوس سرویس دانشگاه رساندم بلکم به زودی حرکت کند.زمانی که وارد اتوبوس شدم به حالت خسته خودم را به روی صندلی انداختم و وقتی خوب جاگیر شدم متوجه نگاهی از کنار شدم.سرم را که برگرداندم دیدم دختری از صندلی های ردیف کناری دارد به من نگاه میکند.بعد از ادامه دارشدن این نگاه به او نگاهی کردم.کمی تعجب همراه با شعف در نگاهش دیدم.مشخص بود که کار از کار گذشته و دیگر یک دل که نه لااقل هزاران دل اسیر من شده.ولی قرار نبود که دم به این تله بدهم،پس سریع نگاهم را برگرداندم و در دنیای خود غرق شدم:)

پ.ن:این قسمت از تابستون گذشته منتظر انتشار بوده:/
پ.ن:چون نوشته شده بود منتشر کردمش وگرنه درحال حاضر تو مود تابستون نیستم:/

پ.ن:تازه یه قسمت دیگه هم نیمه نوشته شده موجود هست:/

پ.ن: ://


 

 


 

 


 

 


پارازیت(انگل) اثری است که از هر سمتی که به عنوان موافقِ آن وارد بحث شوید،بدون تعارف و به صورت قطعی بحث را باخته اید.انگل فیلمی است از بونگ جون هو که سعی دارد فرای از سرگرمی حرفی برای گفتن داشته باشد ولی در هردو زمین میخورد.
اثری که فارغ از چند لحظه سرگرم کننده که آن هم برخواسته از چند شوخی و بازیگوشی از جانب کارگردانیست که در گذشته یکی از آثارش را بنا به دلایلی دوست داشتم و یکی و نصف ترک موسیقی متن که کار را در می آورد چیزی ندارد جز پرش های داستانی بلند،عدم  منطق روایی،چند شعار آبکی که آن هم وابسته به پشت جامعه شناسی خوانده اوست و یک نتیجه گیری که در آن هم سازنده در تجوز راه حلش آدرس غلط میدهد. 
فیلم دو جهان دارد که ابتدا از جهان زیرزمینی افرادی شروع میشود.جهانی از زاویه پایین که آهی در بساط ندارند،کیفیت که نه حتی کمیت زندگی شان هم پایین است و دست برقضا این را هم قبول دارند و با آن کنار آمده اند و تنها دغدغه شان گذران زندگی است.برای این کار هم سعی میکنند مانند یک انگل-که به یک موجود زنده میچسبد و از آن تغذیه میکند-باشند و از طریق ریز خلاف هایی روزها را بگذرانند. همین که به وای فایی در همان نزدیکی ها وصل شوند و یا سر فرد پیتزا فروش محل کلاهی بگذارند برایشان کافیست.دغدغه اصلی در این جهان سیر شیدن است و شکم بر راس این جهان حاکم است.انسان هایی که سر و گوششان برای چیزهای مفت هرچند زننده میجنبد و حتی توانایی برخورد با کسانی که به آن ها بی احترامی میکنند را هم ندارند.

هو(کارگردان)زمانی که فکر میکند سنگ بنای اولیه را گذاشته و دیگر ببیننده با جهان خانواده کیم آشنا شده داستان را به مرحله بعدی میبرد.مرحله ای که در آن دوستِ پسرِ خانواده که از قضا فردیست تحصیل کرده که از طبقه ای بالاترهم هست وارد خانه آن ها میشود.او به خانواده کیم یک هدیه میدهد.این هدیه چیست؟یک سنگ تزئینی.به راستی کارکرد این سنگ چیست؟!رابطه این سنگ با خانواده و مخصوصا پسر خانواد چیست؟! در مواجهه اول هرکدام از اعضا خانواده نسبت به سنگ واکنشی نشان میدهند و این واکنش ها به جهت آن است تا ببیننده با شخصیت های فیلم آشنایی بیشتری پیدا کند ولی کارگردان به ما میگوید که از قرار معلوم این سنگ به نشانه آن است که پولی به فرد دارنده آن میرسد.خیلی زود هم این اتفاق می افتد و پسر خانواده کیم از طرف دوستش به یک خانواده پولدار(خانواده پارک) جهت تدریس زبان به دختر آن ها که او  دوستش دارد معرفی میشود.
اینجا جاییست که ما با جهان دوم آشنا میشویم.جهانی سرمایه دار و مرفه که هم کیفیت در حد اعلای آن است و هم کمیت.جهانی که آدم های آن شکم هایشان پر است و حالا زمانی اضافه دارند که مشغول پرداختن به اموری بشوند که در جهان اول حداقل اگر افراد برای آن تلاشی هم کرده باشند باز هم نتوانسته اند به آن ها مشغول شوند.جهانی که از ویژگی های  افراد آن سادگی آن هاست.سادگی ای که در جهان اول مدت هاست به خاک   سپرده شده و دیگر کاربردی ندارد.گویی افراد جهان اول که به مرور بر اثر سختی هایی که به آن ها گذشته سادگی خود را از دست داده اند حالا در مقابل افرادی از جهان دوم قرار می گیرند که اساسا ساده و مهربانند و این تقابل قرار است هسته اصلی و تم اثر را تشکیل دهد.کارگردان سعی کرده که از همان اول نشان دهد این تضاد نه تنها در این لحظه از تاریخ و این مکان وجود دارد بلکه در سراسر جهان و تاریخ وجود داشته است.با وارد شدن پسر خانواده فقیر به خانه خانواده پارک و درک شرایط و موقعیت ها این فکر به سرش میزند تا خانواده خود را هم به مرور وارد این خانه کند تا بتوانند وضعیت زندگی خود را بهبود بخشند.این همان خاصیت انگلی است.چسبیدن به یک موجود زنده و ارتزاق از آن و این میشود همان هدف خانواده فقیر(به مرور با انواع دروغ و ی وارد آن خانه بشوند).


نیمه اولِ فیلم با همین حرف به پیش میرود که اگرچه خالی از مشکل نیست ولی حداقل فضا و ریتم سرحالی دارد.مشکلِ اصلی فیلم دقیقا از بخش دوم فیلم شروع میشود.جایی که کارگردان شروع به گفتن اندیشه خود میکند و کار را به سمتی جلو میبرد که بتواند در نهایت حرف خودش را بزند.سکانسی که خانواده کیم به دور میز در خانه خانواده پارک مشغول خوش گذرانی اند و اتفاقات پس از آن کلیدی در پیشبرد هدف اثر است.اینجا جاییست که دیگر نقاب ها از چهره ها برداشته میشود.اعضا خانواده شروع به زدن حرف هایی میکنند که ماهیت راستین شان مشخص میشود.انگار که آن خوش نوشی و زیاده روی نوشیدنی های گرانقیمت کلیدی بود برای ورود به داخل کالبدِ ترسناک این خانواده.حالا ما با افرادی روبرو هستیم که مشخصا حرف و عملشان یکیست.وضعیت با ورود خدمتکار قبلی و داستانِ زندگی اش حتی بغرنج تر میشود.

در ابتدا خدمتکارِ گذشته که چیزی از حقیقت نمی داند با نگاهی از پایین و ملتمسانه تقاضای کمک دارد ولی هنگامی که واقعیت را درمورد خانواده کیم میفهمد و درمی یابد که آن ها هم مانند خودش انگل هستند از موضعی برابر و حتی بالاتر با آن ها برخورد میکند.در صحنه درگیری این دو خانواده کارگردان با آن نمای اکستریم لانگ شات که انگار آدم های آن درون قفسی درحال جنگ با یکدیگر هستند بخش اول حرفش را میزند.سرمایه داری سیستمی است  نهادینه شده و ریشه دوانده که دیگر کاری برای مقابله با آن نمیتوان کرد.تضاد و جنگ اصلی نه بین فقیر و غنی برای بهم زدن جریان غالب در جامعه و برقراری عدالت که جنگ میان انگل هاست.در دنیای امروز کنار سرمایه دارها که مالک راستینِ آن هستند دیگر جایی برای همه وجود ندارد.این انگل ها هستند که باید با یکدیگر بجنگند تا قوی ترین هایشان باقی بمانند و به آن ها خدمت کنند.

حالا ما با خانواده ای(انگل) روبرو هستیم که برای رسیدن به خواسته هایش و دفاع از موضع خود حاضر است دست به هر کاری حتی خشونتی عریان آن هم توسط مادر خانواده بزند و گویی در این موقعیت فقط و فقط غریزه بقاست که انسان ها را در این جهان نگه میدارد.یکی از مشکلات اصلی فیلم از همینجا شروع میشود یعنی جایی که کارگردان مدام شروع به تغییر نگاه نسبت به دو طرف ماجرا میکند هرچند که در انتها در یک طرف می ایستد.تا قبل از وقایع درگیری ما حداقل در قسمت هایی سمت خانواده کیم بودیم ولی بعد از آنجاست که این تغییرها به مرور اتفاق می افتند.هرچند شاید هدف او گرفتن یک موضع بی طرف و روایت واقعیت به صریح ترین حالت ممکنش باشد ولی با توجه به میزاسن ها و لحظاتی که در مسیر فیلم اتفاق می افتند باید گفت این فرضیه رد میشود.درست در همین لحظات که ما درحال کلنجار با خود هستیم تا موضع خود را در برابر خانواده کیم مشخص کنیم کارگردان آن ها را در موقعیتی قرار می دهد تا ما بازهم با آن ها هم مسیر شویم.هو از لحظه ای که پدر،دختر و پسر زیر میز قایم شده اند و منتظر موقعیتی هستند تا بتوانند فرار کنند شروع میکند به جمع بندی اثر.او میخواهد پایان شخصیت ها و نقطه ای که آن ها در انتها باید در آن قرار گیرند را مشخص کند.او در اولین حرکت به سراغ پدر خانواده میرود.او که تا قبل از این سکانس در سایه فرزندان خود بوده حالا قرار است به شکلی از نقش های اصلی کار در پایان اثر باشد.پدری که در گذشته بارها در حرفه کاری و زندگی اش شکست خورده.بیکار شده و تنها چیزی که برایش مهم بوده گذران زندگی بوده حالا برخلاف ابتدا که نه سم پاشی برایش اهمیت داشت و نه بی احترامی هایی که به اون میشد با صحبت های پارک میشکند و ناراحت میشود.

بعد از گذشت یک ساعت و نیم این اولین جایی است پدر خانواده بالاخره آشفته میشود و به درون خود میرود.بعد از مدتی پدر،پسر و دختر از آن موقعیت فرار میکنند و در آن نیمه شب بارانی به سمت خانه خود حرکت میکنند.کارگردان با آن نماها در پلان های مدت زمانی که این ٣ نفر به سمت خانه خود میروند سعی در نشان دادن فاصله طبقاتی حاکم بر شهر را دارد.سکانس آب گرفتگی منازل دومین نقطه ایست که قرار است منشا پایان داستان باشد.جایی که آن سنگ تزئینی به پسر برمیگردد جاییست که نه آب بلکه کارگردان سنگ را به کی وو میدهد.او قرار است با آن سنگ کاری را انجام دهد.در این لحظات کراس کات های کارگردان به خانه پارک و خانه کیم یکی دیگر از لحظاتیست که سمت هر دو طرف می ایستد.بعد از کی وو نوبت پدر خانواده است،او دیگر خانه اش را هم از دست داده.نگاه حسرت بار او به خانه در حال خارج شدنش به همراه موسیقی متن آن از لحظات خوب اثر است.گفتگوی بین کی وو و پدرش در آن سوله ای بی خانمان ها جمع شده اند ظاهرا قرار است حرف پایانی سازنده را مطرح کند.پدر به پسرش که از او میخواهد نقشه اش را برای برون رفت از این مسائل به او بگوید.پدر به او میگوید "آن نقشه هایی هیچوقت شکست نمیخورند که کشیده نشده اند."باز هم تکرار حرف های همان سکانس درگیری.هر اقدام برنامه ریزی شده ای در برابر سرمایه داری محکوم به شکست است پس باید بدون نقشه عمل کرد.اینجا جاییست که کارگردان با تجزویزش برای مقابله با این وضعیت در جامعه آدرس غلط میدهد.ترویج یک رویکرد شبه آنارشیک و هرج و مرج علیه وضع موجود که انسان در آن قادر به انجام هر کاری است که هرچند آن هم برخواسته از فهمی غلط است.

بعد از پاسخ پدر به پسرش هردو به فکر میروند.صبح روز بعد هنگامی که خانواده پارک در حال برنامه ریزیِ گرفتن جشن تولد برای فرزندشان هستند خانواده کیم در سوله ای بزرگ بین افرادی که آن ها هم خانه هایشان را از دست داده اند حضور دارند.کارگردان ازاین موقعیت هم برای مقایسه دو طرف با کراس کات استفاده میکند(درحالی که در یک طرف افراد به دنبال لباسی برای خود میگردند دیگری در اتاقی پر از لباس سرگرم  انتخاب پوشش خود میشود).به هر صورت خانواده کیم آماده ی حضور در میهمانی میشود.هو از قبل صحنه را چیده است.ابتدا کی وو وارد عمل شود.سنگی که از ابتدا به او داده شده بود حالا باید مورد استفاده قرار گیرد.ولی استفاده آن چیست؟ مشخصا کشتن انگل های دیگر.به هر دلیلی او موفق به این کار نمیشود و این سنگ نه یک بار که دو بار به او میخورد.کارگردان بار اول را نشان نمیدهد و درست در لحظه برخورد هم دوربین در جاییست که ما دیدی به کی وو نداریم و هم کارگردان کات میدهد.میزانسن به این شکل است چون نشان دادنش توجیهی ندارد ولی برای بار دوم همه چیز فرق میکند.اینبار قضیه نه انتقام است و نه قتل،قضیه تحقیر است.کارگردان نشان میدهد که سزای این بی عرضگی چیست و عاقبتی جز مرگ و تحقیر ندارد.

حالا قاتل رنج کشیده بعد از مدت ها آزاد شده و وارد میهمانی میشود.انگار که سختیِ درد و غم تنهایی و مشکلاتش در این سال ها چیزی از عقل برای اون نگذاشته.تنها چیزی که برایش معنا دارد حمله به کسانیست که جای او را گرفته اند.او نه به سرمایه دارها که به انگل ها حمله میکند.او میخواهد آنهایی را مجازات کند که باعث رنج هایش شده اند.او در ابتدا چاقو را در قلب هم رده خودش میکند و بعد هم توسط هم رده خودش کشته میشود.در این لحظات باز هم یکی دیگر از نقاطی است که فیلمنامه از عدم منطق رنج میبرد ظاهر میگردد.تقلیلِ اقدام پدر خانواده کیم به عنوان شرط لازم حرکت او و حمله به پدر خانواده کیم نه به خاطر خانواده اش و به خاطر وضع زندگی اش بلکه به خاطر "بودار بودن" به هیچ وجه بخشودنی نیست.کیم طبق حرف بدون هیچ نقشه ای خودش چاقو را در قلب پارک فرو میکند.نگاهی به خانواده پارک می اندازد و وحشت آن ها را نظاره گر میشود.به خودش باز میگردد و سریعا از آنجا در حالی که دستانش به خون آغشته است متواری میشود.متواری میشود چون نه فکری برای انجام دارد و نه جایی برای ماندن.قطعا محکوم به شکست است و بهترین راه فرار است ولی او به کجا میرود؟ درست به زیرزمین همان خانه.میرود به جایی که هم چراغ آن خانه را روشن کند و هم بتواند با استفاده از امکانات آن زنده بماند.لحظات پایانی فیلم هم با آن فضای فانتزی اش باز هم همان حرف های قبلی را میزند.سرمایه داری حالا دیگر به غولی تبدیل شده که ریشه کن کردنش ممکن نیست و اگر هم کسانی رویای یک زندگی خوب را در سر دارند باید اول سنگ هایی که در دست دارند را رها کنند و سپس طبق فرمول آن عمل کنند ولی هزاران افسوس که این هم عملی نیست و جز برخی که در خانه هایشان زندگی میکنند باقی در همان زیرزمین هایشان محکوم به زندگی هستند و هیچوقت نمیتوانند در موقعیت مناسب در را باز کنند و بیرون بیایند.

در نهایت باید از خود پرسید چه چیز باعث محبوبیت پارازیت در در حد شده است؟این محبوبیت دو بخش دارد.بخش اول به قیافه فیلم مربوط میشود.فیلمی که ظاهرِ چپ به خود میگیرد ولی ابدا چپ نیست.همین اکشن چپ داشتنش موجب محبوبیت آن در بین قشر گسترده ای از مردم شده است ولی کارهای کارگردان عملا نشان میدهد که خودش در کدام طرف این منازعه ایستاده است.شاید لحظاتی فیلمساز به سمت قشر محروم بایستد ولی هم در نهایت و هم در اکثر مواقع در سمت مخالف آن هاست.همه ما با تک تک اعضای خانواده پارک سمپاتی داریم و آن خانه و فضای حاکم بر آن را دوست داریم.در لحظاتی نگران آن ها میشویم.اگراین ها به خاطر کاری که بونگ جون هو کرده است نیست پس منشا آن چیست؟با کمی تامل میتوان دریافت که این خانواده پارک است که در لحظات سمپاتیک وجود دارد و اساسا خانواده کیم جنبه آنتی پاتیک ماجرا را بر دوش میکشد.کارل مارکس از جامعه شناسان کلاسیک جهان و منتقدان بزرگ سرمایه داری لغت انگل را اتفاقا نه به فقرا که به خرده بورژواها نسبت داده بود.کسانی که با تسلط بر ابزار تولید و بهره کشی از شیره جان کارگران به نون و نوایی رسیده اند.تنها جایی که کارگردان گریزی به این مفهوم میزند جاییست که شخصی محبوس در زیرزمین به هنگام رفت و آمد خانواده کیم چراغ ها را برای آن ها روشن و خاموش میکند ولی بعدتر همین شخص محبوس در زیزمین از خانواده پارک کمک و احترام میخواهدو این همان جاییست که باز کارگردان اعلام میکند چه کسانی انگل های راستین هستند.و اما بخش دوم به موفقیت های گسترده اثر در فستیوال های جهانی برمیگردد.اینکه آیا این فستیوال ها ی هستند یا خیر خود جای بحث دارد ولی در این نکته که سال 2019 سینما در جهان سال خشم و اعتراض آن هم خشم و اعتراضی شبه آنارشیک بود شکی نیست.


 

 

                                                                                                                                             

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها